• وبلاگ : فرهنگ و ادبيات ديارمهر
  • يادداشت : فرقي نداره!
  • نظرات : 2 خصوصي ، 18 عمومي
  • ساعت دماسنج

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
       1   2      >
     
    + آشنای عوضی 
    سر جمع که بخواي حساب بکني، انسانها موجوداتي بس ابله از نوع دوپا هستند که معادل وزنشون رو اگه يکطرف طلا بگذاري، در طرف ديگه سرخاب با پِهن و پشکل پهن کني، ارزش طرف پشکل بالاتره هنوز! حماقت – خريّت – خودشيفتگي مفرط (من يکي که فکر کنم از اين خيلي زياد به ارث بردم! بگمانم از اجداد حمارم به ارث بردم! روايت بکرده اند مورخان اينکه جناب فاضل الافضل الحکما، تاج عالم، خورشيد عالم تاب، خداوندگار روي زمين، جناب مظفرالدين شاه!!! عوضي کودن نفهم بي پدر کثافتِ ... از حمام در مي آيند رو به آينه کرده چنين نطق ميکنند که: "خودمان از خودمان خوشمان آمد!" مرتيکه انگار مثل سلطان قابوس گي تشريف داشتن، خودشون با خودشون ... خوب! خيلي طبيعي و نورمال هست که درجه ي خودشيفتگي در خون من يکم از حد عادي بالاتر باشه، فکر نکنم کاريشم بشه کرد! مورثيه ديگه!) به دختره احمقِ نفهم بي پدر ميگم: اي بي پدر، اينطور مصرف ميکني ياتاقان مي سوزني ها، شل ميشه ميخواد خودِ کثافتش و بندازه تو بقلم با ناي نداشتش ميگه: "ولششش! ميخواممم يکم حال ک-ن-م" حال کردنو انقدر شول گفت که حالمو به هم زد. فتبارک الله به جمهوري اسلامي که با تربيت اين نسل (از جمله شخص خودم) چه تفاله هايي انداخت بيرون! به به! از ميون تمام جوونهايي که در بريتانيا درس ميخونن، فقط 10 درصدشون درس ميخونن، اما مامي جونهاي همشون فکر ميکونن بچه هاي قند عسل شون دارن درس ميخونن. بابا اي حمارجان بيا دخترتو بردار ببر که ديگه چيزي براي حراج کردن نداره... البت! تا اونجايي که مايه دردسر نشه براي من خوبه که اولاً ميان کافه ي من خوب خرج ميکنن، دوماً از امکانات فضانبردي بنده فيض مي برن، من هم دو طرفه سود ميکنم، سوماً دور و ورم هم شلوغه يکم حواسم از خودم پرت ميشه! ----------------------------------------------------------- من فکر ميکنم معتاد شدم! معتاد چيزبرگرهاي خودم! يعني اگه يه روز مشتري چيزبرگر نداشته باشم که به هواي طرف و البته کره خوري خودم که در عوالم پسا-علفي واجب الوجوده! دپرس مي شم. جدي ميگم! اگه يه روز چيزبرگر اونيلِ باباک نشان رو نخورم، پس افتادم فکر کنم! ببين عزيز جان! با خودت رو در وايسي نداشته باش! اهل دود جات هستي اينو يادت باشه که دود خالي با مشروب که قاطي کني – بي شک حسابت بعد از چند سال ناقابل با کرام و الکاتبينه... بايد بشيني چيز همچين خوش خوراک چرب بزني تو رگ! که چربيش بياد به کمک کبد و کليه ات اثر مخرب مشروب و خنثي کنه، دود که براي طول عمر مناسبه، درد چربي روي قلب ميمونه که با هفته اي يک گيلاس شراب حله حله! ... حالا بماند! من ديگه مشروب کم ميخورم! يه دختره بود، خدا عمرش بده، اون يادم داد بفهمم کي اعتياد دارم! چيز خوبي گفت: گفت اگه يه روز صبح پاشدي ديدي بدجوري الکل مي خواد بدنت، بدونه هيچ مقدمه اي رفتي سراغ بار خونت نشستي به مشروب خوردن، بدون که دقيقاً از همون لحظه الکلي شدي! حالا ميفهم که من سه بار تو زندگيم الکلي شدم، هر سه بار خودم تونستم خودمو نجات بدم! يکم عجيبه اينکه، بهم زدن با سحر (اولين دوست دخترم وقتي تقريباً هفده سالم بود)، مرگ امين، و آخرين بار هم بهار امثال وقتي فهميدم ... يه مدتي الکلي بودم. از خواب پا مي شدم، يه گيلاس اسگاچ مي زدم، دو سه تا سيگار پشت هم، يه قهوه ايرلندي (مخلوطي از قهوه انگليسي – خامه و ويسکي) و تا شب يکي در ميون رو هوا بودم، تقريباً وقت ناهارم که يه چيز مختصر و ساده بود به همراه تقريباً دو ليوان مارتيني و آب توت فرنگي ميخوردم – يه ساعت بعدش يه آبجو خمره اي مي زدم (آدم الکلي اشغال خوره، مشروب خوب و بد نمي فهمه چيه) از شب هم که ديگه ساعتي يه ليوان ويسکي... وقت بيهوش شدن هم بي استثناء نمي فهمي کجا رو گند مي کشي يا حتي خيس ميکني، الکلي آخر شب بدجوري مسته ديگه، هيچي نمي فهمه! هميشه يجا مي رسيد خودم از خودم بدم مي اومد. ميشي عين سگ، بلا نسبت سگ! مخصوصاً از نگاه زن انگليسي ها بدم مي اومد. خوب آدم الکلي صورتش هميشه سرخه، از دو متري بوي الکل مي ده و تلو تلو ميخوره، اين سه تا چيز و هر زني بدش مي آد. هميشه يادت باشه اگه مشروب رو براي دختر بازي ميخواستي، بدون آدمي هستي با قابليت بسيار بالا براي معتاد شدن و ضربه خوردن! خوب من اين چيزا رو تو تجربه فهميدم... سر شب من و تنها قسمت روز که خيلي عاشقشم (البته بعد از اتمام بعدازظهر که شاگردام مي آن و من مي رم بالا تو دفتر يا با يکي از رفقا يا تنهايي ريلکس ميکنم) اين دوازده شب به وقت محليه که هميشه کليساي وامونده بقل خونه يه دينگ ميزنه، من ميرم تو بالکن، ميگم: متشکرم اي عيساي ناصري وامانده ي شارلاتان که هنگامه ي دود کردن علفي را به من يادآوري کردي، يه شات ويسکي تا دو سه ساعت بعدش دستمه و معمولاً شبي يه فيلم ميبينم، life is short, take it so damn easy دينگو وامانده ناصري بدبخت بزد...من برفتم!

    اينجا ديار مهر است يا ديار غريبه آشناي نا آشناي ... عوضي ؟؟؟

    البته جسارت نباشد از اصطلاحات خودشان استفاده كردم اگر نه براي من نه آشنا هستند نه عوضي همان ناآشنا كفايت ميكند

    يا حق

    + آشنای عوضی 
    يادش بخير! «امين.سين» رو ميگم. قبل از اينکه از دنياي توهم در توهم علفي هامون نزده بود بيرون، عالمي داشتيم باهم چند سال، چند سال. ميشه گفت تو ايراني ها، نزديکترين دوستِ پسرم بود وقتي من هنوز تو دانشکده با مژگان آشنا نشده بودم. البته بعدش هم سه تايي باهم گهگداري جور بوديم همه جا... بگذريم! مژگان به من خيانت کرد، من لذت بردم – گذاشتمش کنار. بهش آخرين بار يادمه که گفتم؛ تو کار منو راحت کردي، خودت ميدونستي زياد دنبال مسئوليت زندگي مشترک (اونهم تعريف ايرانيش) نيستم. حسابتو با قلبم پاس کردي، ديگه راحت ميتونم بگذارمت کنار. مثل همه ي زنهاي دنيا که وقت خوشي و ناراحتي گريه ميکنن، اشک اومد تو چشماش و معلوم بود زورکي داره اشک ميريزه. اهميتي ندادم! نبايد اينجور موقعه ها اهميت بدي پسر خوب! دختره رو نمکگير ترش ميکني اينطوري...بازم بگذريم! «امين» تو بريتانيا، نزديکترين رفيقم بود براي چهار سال متوالي. همديگرو «داداشي» صدا ميکرديم که اين هم يه داستان جداگونه داره براي خودش! اينکه امين هم با «علي...» نامي تو ايران داداشي بود و چون مي تونست برگرده هر وقت مي اومدم يه سر بهش ميزدم که معمولاً اين يه سر زدن چند شبانه روز طول ميکشيد و با «علي» هم داداشي شدم، بعد از دو سال! يه شب انگار با لفظ ادبي و نطق هاي آتشين سياسي اش، امين داشت نمايشنامه برام اجرا ميکرد. دست مي برد تو شومينه، ذغال مي ماليد به صورتش، حس ميگرفت، از خودش حرکات موزون در مي آورد و مي گفت: "من درونم سپيده، ظاهرم رو برات سياه مي کنم، کبودي نداريهام رو نبيني. من درونم سپيده، سياهي چهرمو ببين و بخند به روزگار، که سراسر وهمي است، چه ماندگار – سراسر وهمي است، چه ماندگار" آره! شايد من هم دارم صورتم رو با عوضي بودنم - نه اينکه کس ديگه اي باشم، نه! عوضي بودن يعني «ديونه بودن» برات سياه ميکنم که بخندي به روزگار وانفسا! که شايد نبيني تلخيهاي زندگي اي که بدجوري در بعضي وقتها کمرمو از وسط نصف کرد. /|/|/|/|/|/|/|/|/|/ روايتهاي آشناي عوضي؛ چهارشنبه بيست و ششم سپتامبر سالش ديگه برام مهم نيست! ----------------------------------- هيچي! همين! ه-ي-چّ-ي يعني همين هيچي! تنها اتفاق متمايز امروز شايد تلفني حرف زدنم با «يانيس ...» بود، بعد از اينکه از يه سفر سه ماه از کانادا و ديدار مامي جون خوشگلش برگشته! (دوست چندين ساله ي يوناني الاصلي که ديگه سالهاست مقيم بريتانياس – پدرش کاردار سفارت يونان در ام القراي اسلام و مادرش معلم دبيرستاني در کانداست، يه خواهر بزرگتر داره که همزمان با دوتا دوست پسرش در لندن زندگي ميکنه، تخصص خودش زبان و فرهنگ ژاپني و از 179 کشور دنيا فقط فکر کنم بورگينوفاسو رو نديده باشه و ساحل عاج – شايد هاوايي رو هم نرفته باشه هنوز – کار و بارش سکه است، يعني اينجا بچه مايه داره، بابايي دلار و پوند از عربستان سعودي براش مي فرسته و اونهم چه دلار و پوندي – بوي نفت و معاملات سنگين مشروب و مواد مخدر از اسکناس هاي يانيس بلند مي شه، يه چيزي ميگم راجع به اين رفيق عوضي من اشتباه فکر نکني: تنها احمق عوضي دنياس که ممکنه شب تولدش ده شات تِکيلا بزنه پشتش يه علف باحال بچاقه، نصفه شب کارش به گلاب به روتون اونطرفها نيفته! اصولاً کله خر منحصر بفرديه و من براي اين الاغ بودنش خيلي دوسش دارم.) خوب! پاورقي بسه! تو اين هفته يا هفته آينده گفت مي آد پيشم، تازه برگشته يکسري کار و بار داره، انجام بده اومده پيشم. البته ماشيني که يانيس سوار ميشه رو اگه بدوني متوجه مي شي که نياز نداره شب اينجا پيشم باشه، ميتونه هر روز از لندن به من سر بزنه، بدون اينکه قلنج کنه! يا حتي کف پاش يکم درد بگيره! يه اس.يو.وي تراز بالاي آمريکايي با 8 سيلندر که ساخته شده براي خرکاري و حمالي شديد / دو هزار و هفته يعني تقريباً حدود چهل هزار پوند آب خورده، اونم چي؟ شورولت تاهو که اگه من پشتش بشينم ممکنه خوابم ببره و يه بلايي سر خودم بيارم، از تخت خوابم نرم تره. ناگفته نمونه که اين اتومبيل نزديک به شش هزار و خورده اي سي سي هجم موتور داره که اندازه شترمرغ بعلاوه گنجايش پالايشگاه کل تپه در باقلواسيتي مصرف بنزينش هست. نگو که نگفتي و من گفتم رفيق دوست داشتني الاغيه که اصلاً عقل معاش نداره، البته نياز هم نداره داشته باشه تا زماني که باباجون ديپلوماتش بقل چاه هاي نفت عربستان خاندان آل سعود، خيمه زده... همين! يانيس منو ياد داداشيم، علي تو تهران ميندازه. (باباش بهش ميگه کلت بوي قرمه سبزي ميده، مامي ش ميگه الاهي قربون پسر خول وضع ام برم! خواهر نداره براي همين هر دختري رو که ميبينه اول دادشش ميشه و بعد داداشي وار ... البته يکم ناشيه که اونهم بخاطر خيلي خوشگل بودن و بي سر و زبون بودنشه! زبون خيلي مهمه! اصلاً ناراحت نباش، بي ريخت ترين پسر دنيا هم که بودي فقط سعي کن زبون داشته باشي، جنيفر لوپز يا پريس هيلتون رو هم به دام مي اندازي، خيلي ساده! بزرگترين افتخار علي اما با خودم بوده و ...) ميگم!
    + آشنای عوضی 
    سه شنبه 25 سپتامبر سالش مهم نيست! ------------------------ اتفاق خاص و عجيبي امروز رخ نداد. البته اگه با ويسکي سکس کردن هاي پيرزن وق وقو و هجوم دو کرور مستِ پاتيل براي بيشتر مست کردن به کافه رو نديد بگيريم يا اصلاً بحساب نياريم، روز خيلي عادي و معمولي و بي خبري بود امروز. بعضي ها خيلي اوضاشون خرابه، چند سالي با لب موت فاصله ندارن. ويسکي رو گالوني ميزنن تو رگ. اي روزگار! زنه بلا نسبت شتر مرغ، نشست چهار شات زد، روش يه تِکيلا! حالش خيلي بد بود. از صورتش معلوم بود کمبود سکس داره! اپيدميه اينجا! زکي، جامعه ي آزاده ديگه خير سرش، مردها معمولاً بخاطر اشتغال زياد و مشغوليت ذهني زياد و مشروب خوردن دائمي نمي تونن از پس زنهاشون در بيان، زنهاي سي-چهل ساله ي اينجا يکي درميون دوست پسر بيست ساله دارن. اينو بهش ميگن شراکت در زندگي! حالا اسکاچ رو ول کنيم. خبرها براي شما که در نيويورکه! اصلاً برادر بسيجي انتظار نداشت رئيس دانشگاه کلومبيا که يکي از ده دانشگاه مطرح دنياس بياد و جلوي روش ازش بد بگه: "شما ديکتاتوري کوچک و مشمئز کننده درونتان داريد" واي که چقدر خنديدم امروز! بنده خدا تصور ميکرد اونجا هم مثل ايرانه که وزارت مافنگي اطلاعاتش همه رو از صافي رد کنه، از رياست تا کوچکترين استاد مجيز اهل بيت عصمت و طهارت رو بگن تا کار بهشون بدن!!! واي خدا! اين بيچاره هنوز نمي دونه در حاکميت دموکراتيک آمريکا، هر اشتري ميتونه قر بزنه، نق بزنه، ايراد بگيره، هر خري ميتونه بياد جلوي روي رئيس جمهور مملکت بايسته و ازش بد بگه، تازه انتظار داره رئيس جمهور براش دست هم بزنه که "بله! ما ملت آزادي هستيم. همه حق دارن هرچيز که ميخوان بگن" (البته حکومت سر آخر همون غلطي رو که ميخواد ميکنه). ببين عزيز من! ويسکي رو بايد سکسي خورد. حالا يه سري تازه به دوران رسيده ي پورش سوار ممکنه چون Shivas Regal اسم در کرده بيان و يه شات از اون سفارش بدن! مهم نيست، مهم اينه که اگه ويسکي خور هستي اول بياي پشت پيشخون بشيني، يه دونه سيگار برگ از جيبت در بياري بزاري کنار ميز با يه کبريت. از اون کبريتا که با دست آتيش ميگيرن. همين کافيه که من بگم ببخشيد، دستور مقامات اينه که داخل سيگار نشه کشيد، لطفاً از قسمت فضاي باز کافه استفاده کنيد. تو هم که ويسکي خور هستي بگي: "مهم نيست، اسکاچ رو بده بياد" من نگات ميکنم که يعني چي ميخواي؟ اگه گفتي jack Daniel’s ميفهمم که نه بابا، رفيقمون اينکارس، ويسکي خوره! ميدوني چرا؟ جک دانيلز رو بايد سِک زد که ته مزه ي شکولاتيش بشينه تو معده، دهنتو خوشبو کنه. يه جلايي هم به عروق و قلبت بده. تجويز ميکنم يک عدد ته استکان شبي، با سه قالب يخ متوسط الحال. بايد با ليوان لاس بزني، ايراني بازي در نياري ها!!! 4 ساعت بايد با همين ته ليوان (4/1 ليوان متوسط) حال کني. قشنگ مشابه لب گرفتن. از ليوانت لب بگير. ريلکس بشين و سه الي چهار ساعتي خوش باش با يک چهارم ليوانت. اينو ميگن يه انگليسي جنتلمن! مرتيکه ي درشکه سوار مياد ميگه شيوازرگال ميخوام. ميخواستم بگم لامبورگينيتو ديدم دم در کج پارک کردي عمو! حالمو گرفت. عصر يه شات اسکاچ زدم. انقدر کم که اگه پليس جلومو احياناً گرفت، درصد الکل از حد مجاز رانندگي بيشتر نشه. يه علف نجيب کنار شومينه کنارش زدم تو رگ. يه قطره ي مامان چکيدم تو چشمام، رفتم تو آسمونها سراغ همون که تو ايميل ات اسمشو بردي و همون منو ديونه کرد. بعد از يک عمر دختربازي و اشک دخترا رو در آوردن، يک دختر پيدا شد بدجوري اشکمو در آورد. يه نگاهي به بيرون انداختم. سوئيچو برداشتم و ازپشت ميز پاشدم و بالا رو بستم و زدم بيرون. درد دارم مليکا، آه! درد دارم مليکا، خيلي زياد. خيلي زياد. اي کاش الان ايران بودم و ميتونستم مثل قديمها کنارت بشينم، يکم درد دل کنم. چيزهايي که مثل گذشته فقط خودت ميدونستي و فقط خودم رو بگم... اي کاش! دنيا اينقدر کثيف نبود! اي کاش ... تو سرت سلامت عزيز، تو خودتو اذيت نکن. ميشه شعر بگي؟ ميشه؟
    + آشنای ... 
    يه روز معمولي بود فقط خدا عمر بده اصحاب رياست دانشگاه رو که راه انداختن اين زايشگاه بقل کافه رو !!! بلا نسبت زايشگاه! امروز که روز يکم کلاسها بود، قشنگ رونق داشت کافه. فردا البته بايد قربونيشو بدم. يه گدا داريم سر کوچه کافه که اين بنده خدا نه زن و بچه داره و نه خونه زندگي، کارتون خوابه، فردا ميدم يه چيزبرگر و آبجو و يکم پول خورد ببرن براش صدقه داده باشم خدا غضب نکنه. ديگه ساعت چهار بود، مجبور شدم زنگ بزنم شاگردا بيان که يه تنه از پس مشتري بر نمي اومدم. ناهار و تعطيل کردم و تا شاگردا بيان، به مشروب دادنمشغول بودم. يکهو ديدم سر هر ميز پر دختر و پسر همکلاسي که روز اول سال شده و کلاسا رو رفتن و بعد از يه تابستون اومدن دور هم غروب و يه حالي بکنن. همه ميخنديدن و اونايي که يه کمکي مست کرده بودن يه تکوني به خودشون ميدادن و ... حالم گرفت يکهو. نه اينکه خودم نکرده باشم اينکارها رو که اين کارا سن داره، ياد جووني خودم افتادم. ياد تابستون ها که بر ميگستيم ايران و ياد علي، ياد نسيم، ياد پژي، ياد نسرين، ياد مهتاب، ياد حسين تيزي، ياد سحر، ... که مي شستيم تو بالکن خونه هامون، هر دفه خونه يکي، مشروب ميخورديم و قش مي رفتيم تو بقل هم ديگه. ياد چشم هاي خمار شده از علف که دو وجب ريمل هم روش باشه افتادم. ياد قمضه و ها دستهاي پر شهوت و خاممون که وقتي بعد از صديم بار هم بدن هم ديگرو لمس مي کرد بازم تازگي داشت. بر و بچ شيفت شب که اومدن و گارد دوم هم که الک تلک پيداش شد، رفتم بالا بقل شومينه چمباتمه زدم، يکهو گريه م گرفت. يه علف پيچيدم. تو بالکون دود کردم. رفتم تو توهم، بالا رو قفل کردم و بند راه پله رو انداختم و ساکت تر از هر روز زدم بيرون. تو عالم علفي خودم رو آسمونها با ارواح حال ميکردم که ديدم رسيدم خونه. ترافيک A6... (که اگه کامل بگم اسمشو شيطون طول و عرض جغرافيايي خونمو پيدا کردي) طبق معمول حوصله آدمو سر مي بره. همه مثل اشتر پشت سر هم. يکي هم پيدا نمي شه مثل ايرون لايي بازي کنه يه تفريح کنيم پشت رول. والا. خيلي خشک و خالي مثل هميشه روندم اومدم خونه. دلم گرفته. واقعاً نمي دونم چرا. ذق ذق زدن اين بچه هم دلمو بدتر ميکنه هي. --- من داستان ميگم. کار من، اينه که داستان زندگيمو خيلي شفاف و واضح بگم. چي دوست داشتم بشم، مهم نيست. نشدم اون چيز که دلم ميخواد. اما شدم کسي که داره نون چند خانواده کوچيکو ميده و نمي خوام اينا بي سر پناه بمونن. ناهار فردا بهم مزه ميکنه. تام که بياد چيزبرگر اونيل شو بزنه، سه تا ميزنم يکي براي بي خوانمان سر کوچه. - - - خدايتان پشت و پناهتان.
    + آشنای ... 
    اين بذر چي ميگه اينجا؟ ادمو ياد شاليزارهاي مازندران ميندازي. مگه اومدم چاي يا برنج بکارم؟ من علف ميکارم که به کار تو نمي اومد اون موقه که ميشناختمت. اگه ندا ميدادي کوله باري از علف تو اقامتگاه تهرانم که خودت اومدي داشتم، همونجا باهم ميزديم من خودم تنهايي نمي زدم. بگذريم! پاورقي براي مابقي بيام که يه وقت فکر بد به سرتون نزنه ها، ادبياتچي اين کافه خيلي نجيبه، اهل شيطوني هم نيست، اگه بود خودم باهاش شيطوني کرده بودم، خيالتون راحت باباجان، پاکه پاکه. ---------------- چهار -پنج ماهي ميشه کافه رو زدم و هنوز تا خرخره تو قرض پول زمين و بنا کردن عمارت و تزئينات داخلي ام. از همون موقع بود که به آشپزي علاقه مند شدم. سبک خودم و ابداء کردم و فقط چيزبرگر ميزنم. چيزبرگرام خوردن داره، اينو بايد از تام مشتري هرروزم بپرسي که يه بريتانيايي چهل ساله است و هر روز دو الي سه پيداش ميشه يه چيزبرگر اونيل باباک (بابک) نشان مزنه تو رگ با يه خمره آبجو ميره سر بيزنس خودش. مشترهاي ظهر کافه براي ناهار ميان و من هم عاشق آشپزي شدم و براي همين هم که خرج شاگرد کمتر بدم، روزا خودم پشت کافه هستم. البته براي شبا دختر لهستاني هاي خوشگل بارتندر و مشروب شناس گذاشتم پشت دخل که مشتري جذب کنن. خودم هم يکسري مشروب قاتي ميکنم و از جواب مشتري هاي روز کافه بر ميام. حالا امروز مثلاً درس و مشق بچه ها شروع شده اينجا و سر ظهر دو تا از ابله ها اومدن نشستن به ويسکي خوردن. وسطش گير داده بودن علف هم ميخواهيم. جلو مشتري هاي ظهر که تابلو نمي کنم. همه ميدونن همه کافه ها اينجا اينکارن. پليس هم ميدونه، اما بايد ظاهر و نگه داشت ديگه. خلاصه سرتو درد نيارم مجبور شدم به «تايوني» يکي از گاردها که خودش تو اسکاتلند يارد و جواز اسلحه داره بگم اين دو اشتر و يه حالي بده که ديگه سر خر بين کلاس نيان هوس علف کنن، بعدش بخوان برن تو دانشگاه تابلو بشن اونوقت قانون بياد بيخ ريش منو بگيره. جوون هم جوون هاي نسل من. شبا علف ميزدن اونم براي بحث و تفريح و ...بازي؛ حالا هرجور پايه باشي، پوکر باز باشي پايم. شب تعطيل يکي از خوشگل خانوم هامو ميارم بالا با مهمونهاي ويژه مي شينيم پاي پوکر تا صبح. پايين هم که جوون ها درو ميکنن خودشون و جيباشونو. بالا هم همه چي سر بساط هست الا يه چيز که تو قاموس خون ايروني نيست که نيست. خانوم بازي رو خوشم نمي آد پاي ميز پوکر، من خانوم بازي راه ننداختم، هرچه قدر هم که بتونه ماهر باشه تو حالي به حالي کردن مشتري. اون خوشگل لهستاني هم تک پر خودم و براي مشروب مشتري مياد پاي پيشخون طبقه بالا واي ميسه. ي گارد هم تو پله ها ميذارم بالا نيان سر خر، همون پايين باشن و نه اينکه خودم تو توهم هستم، اسم رمز داره ميز پوکر. قمار همه چيز هم براي مشتري آزاده. ميز بازه ديگه. يارو مياد سوئيچ آستون مارتينش و ميکنه بانک. من بدجوري وسوسه ميشم. خرج و مخارج و بايد به جوري داد ديگه ولو با قمار. خلاصه سر پوکر هستم تا آخرش. فقط اينو ميتونم ادعا کنم.
    + آشنای ... 
    پرت زياد مي رم تو داستان گفتن. ميدونم. اثر علفه ديگه. شراب که بزني يه علف هم پشتش ديگه بقول يکي از بچه ها يادش بخير کشيد تو هروئين زد تو خاکي شاسي شکوند رفت اون دنيا «ا.س» عزيز -خدايش بيامرزد - مي گفت آقا علف و که ميزنيم ها بايد بشينيم بيخ اين بخاريت بريم تو کار کتابهاي فلسفه ات تا صبح تو بخوني و من گوش کنم. بنده خدا شکست نفسي ميکرد. افتاده بود. هي ميگفت هيچي بلد نيستم. يه بار يسري عروض و قافيه شعري اومد، من کف و تايد پيچيده شدم تو رخشورخونه!!! چه تفلسفات علفي باهم داشتيم يادش بخير. من چِت ميزدم، اون کهنه کار تر بود حواسش بود، وقت جوونيها و دختر بازيهامون بود، ميگفتم يالا مابقي تفلسف و بريم کافه فلان يا بهمان، حيووني ميگفت: "آقا! از خر شيتون بيا پائين. جفتمون high هستيم ميگيرنمونها ديپورت مي شيم." من ميگفتم نه، بيا با من! حالا خودم تابلو تر بودم. ولي خوب مخ ميزديم دوتايي تا صبح. ديگه! علف بزني ميري تو لب و سر و صورت دختره، بي عرضه هم باشي مثل من و مابقي پسر ايرونيها يه چيزي گيرت مياد تا صبح. خدايش بيامرزدش، چه پسر نازنيني بود، از نيکان روزگار، اومده بود پناهنده بشه اينجا. هيچوقت هم نشد. اونم مثل تو اهل ادبيات بود و از رفقاي سياسيون دانشگاه تهراني و سر اين مسائل اومده بود پناهنده شه. برميگشت تو فرودگاه، تو همون زيرزمين مهرآباد که شاه ديونه ساخت، جمهوري اسلامي براي شکنجه مخالفين دم در ورود و خروجشون بهره برداري ميکنه، گردنشو ميزدن. جنبش دانشجويي مي شناختن «ا.س» منو/ ----------------------- ن. نمي ذاره تو خونه سيگار بکشم. ميگه باسه زهره بدي داره. راست ميگه. حق داره به من گير ميده. من برم يه سيگار تو بالکون بکشم، شايد نيام، شايد اومدم. زندگيه ديگه، يکهو ديدي موبايل زنگ بزنه کار پيش بياد... کاري نباشه بر ميگردم و قول ميدم حاشيه رو موقوف کنم برسم به اصل مطلب امروز. يه روز عادي مثل همه روزهاي عادي زندگي هامون.
    + آشنای ... 
    دوشنبه بيست و چهارم سپتامبر دو هزار و هشت - يکجا در شعاع 300 مايلي پايتخت بريتانيا - در ميانه ي کشور اسکاتلند - من بابک (که نام اصليم نيست ولي همه منو با اين نام مي شناسن اينجا) -------------------------------------------------- حوالي فکر کنم نه و چهل دقيقه بود، صداي موبايل ن. مادر زهره (دختر تازه متولد شدم) زنگ زد. از ولايت جمهوري اسلامي بود. نه نه اش! خير سرشون من بدبخت رو که ديشب تا ساعت چهار بيدار بودم و داشتم به حساب هاي کافه ام رسيدگي ميکردم از خواب ناز پروندن. اينم بگم که ما عادت داريم موبايل هامونو زير بالش بزاريم و خنده دار اينجاست که هر دو از موبايل متنفريم. خنده دارتر اينکه يکروز اون و روز ديگر هم من، جفتمون رو به زور با اين وسيله ي مفرح بيدار ميکنيم. زهره هم که همش خوابه يا پا مي شه ونگ ميزنه ميره رو نرو (اعصاب) من، البته شبها که خونم وگرنه روزها اگه خواب نباشه ونگ بزنه به من ربطي نداره، نه نه اش رسيدگي کنه بهش، به من چه! يه کافه کوچولو زدم نزديکي يکي از دانشگاه هاي شهر همجوار که فاصله اش با منزلم حدود نيم ساعت بدون ترافيک هست و معمولاً لنگ ظهر اونجا هستم تا شب حوالي 6-7-8 شايد هم کمي بيشتر. تو فارسي ميگن کافه اما اينجا بهش ميگن night club بعضي ابله ها هم فکر ميکنن pub هست و وسط روز ميان چيز برگر اونيل (گوشت همبرگري معروف ايرلندي که طرفدارهاي زيادي داره اينجا) سفارش مي دن با يه تاقار آبجو. خوب! اين ها رو هم بايد جواب بدم که لازمه ي نون در آوردنه. خودش کلي پول مي شه. اما کل هزينه ي کافه رو از عصر تا تقريباً نصف شب بدست مي آرم با جمعيت جوون که دوست دختر دوست پسرا راهي کافه ها مي شن براي مست کردن و رقصيدن و احياناً (البته اگه شناس باشن) با خودم کمي high کردن. من اهل سنگين جات مثل کوک و قرص جات که اينجا طرفدار داره نيستم اما زير پيشخون ميدم به مشتري. از يه رقم چيز خيلي بدم مي آد که اگه کسي اونو بخواد به گارد دم در کافه ميگم بگيردش زير مشت و لگد. اونم هروئينه، اين کثافت ترين چيزيه که به زندگيم ديدم. خودم علف ميزنم. علف ناب که برام مياد براي فروش. البته ناگفته نمونه که خودم کمي از تخمه هاشو تو خونه کاشتم يکم بار داد براي مصرف شخصيم که هرچي ميرسه برام، بفروشم. کار و بارم سکه نيست که، تا خر خره تو قرضم، البته اينجا مقروض باشي يه جورايي بهتره. جونم باست بگه که اينجا من مشروب غيرقانوني هم مي فروشم. اما باز طرف بايد شناس باشه. مثلا Absent تو بريتانيا ممنوعس! حالا چراش برميگرده به اينکه اين زهر حلايل از مخلوطي از الکل سيب و چه ميدونم جوشوندن هشيش با درصد الکل 70% بدست مي آد و تو آمريکا آزاده (نه همه ايالتهاش) و اينجا سنگين کارا بدجوري دنبالشن که يه شات از اون آدم روميبره در جوار ملکوت اعلا يه صفايي با مردگان و ارواح ببره برگرده با کله يه روز بعدش کره خاکي. خودم يه بار يه شات ازش زدم نشستم پشت ماشين بيام خونه ديدم اوخ اوخ! ددم واي هر پنج دقيقه يه بار دارم بدجوري اوج ميگيرم از سطح زمين. ماشين و يه جا پارک کردم فرداش هرچي فکر کردم يادم نيومد. مجبور شدم با کمپاني تماس بگيرم ماشين و پيج کنن. اينجا ماشين رو هم پيج ميکنن چه برسه به ارواح absent خور. خلاصه شبا بويژه جمعه شبها و شنبه شبها کارم سکه ميشه چه جور. جوون ها ميرزن و د بخور. يه آمار بهت ميدم خودت ببيني چقدر ميخورن اينا، من به پاشون نمي رسم. هفته پيش مصرف شنبه شب کافه انم فقط آبجو خمره اي 117 ليتر شد. تازه کافه من بزرگ نيست. بيش از صد نفر جاي نشستن و رقصيدن و حال کردن نداره. خدا عمرشون بده که بخورن، من بدبخت پناهنده ي خاورميانه اي يه پولي نسيبم بشه. والاً / اهل نماز و روزه اي يه صلوات برام بفرست ثواب داره برات رفيق
    پاسخ

    ايميلت هم كه سر كاري بود ......
    + آشنای ناآشنا 
    اصلاً فرض را بر اين بگذار که نمي شناختيم همديگر را. هيچگاه هم زندگيهايمان ولو يک لحظه تلاقي نمي کرد. يکجا گير آورده ام براي درد دل و گفتن خيلي چيزها که رو در رو هيچکس به هيچکس از خلقت آدم تاکنون نگفته است! گويا به قسمت پيام هاي خصوصي اينجا هم دسترسي نداري وگرنه ايميلم را مي ديدي. کنتراکتي اينجا چيز مي نويسي ابجي؟! اين بابا رئيست دسترسي کامل به قسمتهاي وبلاگ نداده؟ خدا حفظش کنه که حداقل رئيسي بلده... به من چه! من داستان مي گم! داستان زندگيم! شايد بعضي جاها قلو کرده باشم. اين رو خواننده بايد بگه! من داستان مي گم. داستان گفتن رو دوست دارم. از بچگي داستان گفتن رو دوست داشتم. هميشه دلم مي خواست داستان بگم. يکجا ديدم اي دل غافل، زندگي خودم شده داستان! آن هم چه داستاني. سرم رو يکم چرخوندم ديدم: نه! من تنها نيستم. زندگي همه ي آدمهاي اين کره ي خاکي (حالا بيشترش آبيه چرا ميگن خاکي بر ميگرده به مغز معيوب بعضي از بزرگان شايد!!!) داستانه. بگم زندگي تو هم داستانه. زندگي همه کساني که از نزديک هم مي شناسي داستانه . حالا من يکي بيچاره که دلم خوشه بيام اينجا داستان روزانمو آونطور که رخ ميده و تا جايي که ممکنه دور از بزرگبيني تعريف کنم. نه! اشتباه فکر کردي. قصدي ندارم، مرزي ندارم، قرضي هم ندارم (چه جوري مي نوشتن؟ قرض/غرض/گرز/گراز؟!) من که اديب نيستم. من فقط داستان ميگم. داستان زندگيم رو... نخواستي نخون. سرت سلامت برو با چيزي که حال مي کني سرگرم شو. من يه ليوان شراب ناب شيراز ميذارم جلوم، يه ورق سيگار با فيلتر، يکم علف، يه کبريت، داستانمو ميگم. از اينکه مي نويسم حال ميکنم. يه عدد سعي ميکنم تو همه جاها که گفتم داستان ميگم اضاف بفرما. سعي ميکنم که داستان زندگيمو همونجور که رخ ميده تعريف کنم.
    + آشنای ناآشنا 
    يکجا مي رسد خسته مي شوي. از اين زندگي خسته مي شوي. مي خواهي بيايي بيرون مي بيني نمي شود. يکشبه سرت را زير آب مي کنند. پس شل مي شوي. شل که شدي، وقتي ديگر نتوانستي مثل قديم کثافتکاريها، آدمربايي ها، کشتارها را انجام دهي کنارت مي گذارند. بعد هم نوبت خودت مي رسد. مي داني چيست؟ احساس مي کنم به زودي نوبت خود من است که آقا... دستور بفرمايند فلاني را خفه کنيد با اينکه لام تا کام نخواهم گفت و هيچ چيز از اسرار درون شبکه را فاش نخواهم کرد، اما مطمئنم. به زودي .................................................. به تو يک بدي کردم. خوب فکر کن! چه چيز از دستم بر مي امد ظرف پنج دقيقه برايت فراهم شود و کوتاهي کردم؟ جواب سر بالا دادم. داستان سرايي کردم؟ بصورت خصوصي يک ايميم برايت مي فرستم. به آن ايميل بنويس من را شناختي يا که نه؟ مي دانم مي شناسي... حرف کوچکي با تو دارم که بايد خصوصي گفته شود و نه پيشنهاد است و نه چيز ديگري. ديني است که بهتر است ادا شود. زنده باشي شاعر. جهان به امثال تو نياز دارد تا امثال من!
    پاسخ

    ايميلي به دستم نرسيد همچنان هم نشناختمت ... يكي رو مشناختمت كه يه چيزي شبيه اين گفته بود ........اما اين نبود ........تو هم اون نيستي .........نشناختمت.......
    + آشنای ناآشنا 
    تابستان که مي خواست فرا برسد، ما بجز ا.ف که چند سالي هم از من بزرگتر بود مي آمديم ايران و همان بساط را يا در شمال داشتيم يا در جنوب کشور در ... عيش و نوش ديگر تعريف و تمجيد نمي خواهد خودت مي داني، شايد. شما پاکان روزگار نه اما شايد کمتر از اين خزعبلات بدانيد. بگذريم! امپراتوري خود من در خطه مازندران کنوني شروع شد با مجموعه اي از چند ويلاي تشريفاتي تحت هدايت قدرت وقت و همه کارمان هم قانوني! همه کثافتکاريها هم فرمايشي و روتين - روزها را تا عصر مي خوابيدم با مثلاً معشوقه ها که بعضي هايشان پسرکان دختر نما بودند. چه شد؟ شاعر متهم شدم به منحرف بودن؟ خوب هستم! اگر به هم جنس خود تمايل داشته باشي تا کي مي تواني سرپوش رويش بگذاري؟ مذهبي ها مي گويند برايت دعا مي کنيم اما اين دعاها هيچ چيزي را عوض نمي کند، نه خواهرم را شفا مي دهد و نه مرا... شايد بزرگ نمايي يک حقيقت تلخ باشد که گفتم امپراتوري اما اين بخش از قدرت داخلي تيم ما همچنان باقي ماند و گرچه مجبور شديم يا امدن اين بسيجي يک دنده از ظاهر قضيه کم کنيم اما هرچه کرد جلوي فعاليتهاي آقا ... (حفظ کند خدا ايشان را براي اقتصاد ايران) سلطان ... را بگيرد نتوانست که نتوانست، سلطان هم چند فقره تو دهني به اين بسيجي پاپتي تازه رئيس فلان شده زد اين هم فهميد با آقا... در نيفتد بهتر است. ما دوباره رنگ و رويي به ظواهر داخلي امپراتوري داديم. اما داستان به همين جا ختم نمي شود.
    + آشنای ناآشنا 
    بگذريم! ايران را اينطور شناختم که آزادترين جاي جهان است براي کثافت کاريهايمان! حالا ما که بوديم؟ يک مشت ديوانه! خودم که حداقل ديوانه دوم گروه بودم. ا.ف بود / من بودم / ژ.س بود / ش. ا بود / و زير دست ما پسر و دخترهايي که پدرانشان با هزار اميد و ارزو مي فرستادن شان انگليس براي تحصيل. ما گنگي بوديم براي خودمان ا.ف "احمق حرامزاده" جمهوري در سلطنت براي خودمان شکل داده بوديم و او هم پيشوا بود "مرتيکه ي فاشيست دلچسب" من دستيار يکم ابله پيشوا که تئوري بافي هاي سياسي گروه را انجام مي دادم و براي سلطان... ايران مشتري در اروپا جور مي کرديم ... از صدور دختران بي شوهر در کارمان بود تا مواد افيوني و ... همه اش هم قانوني! چه مي گويم؟ قانون؟!! قانون را به لجن کشيديم شايد-قدرت پشتمان بود.
    + آشنای ناآشنا 
    اما کانون گرمي هم نبود! خيالبافي کودکي ام اين بود که تابستانها به ايران که مي آيم، خانواده ايست. از دار دنيا برايم پدر و مادري بود که زندگيشان را به پاي فرزندان مي ريختند و لاجرم فرزندان لوس و ننر به بار آمدند. خواهر بزرگم بدتر از من، هيچ مردي تحملش نکرد. به واسطه ي آن ثروت شديم مرکز فاميل ايران نشين و چشمهاي جغدشان بر ثروت پدر من مدتي روي ما ممرکز ماند. پسرهايشان را مي فرستادند نزد خواهرم براي انتخاب!!! خواهرم خودش را گم مي کرد ... دخترانشان را مي فرستادند نزد من براي بالا کشيدن ثروت پدرم، من خر مي شدم... گندش بالا مي امد... پدرم جورم را مي کشيد که "اي احمق، کار را مي کني - نگذار گندش بالا بيايد با اين فاحشه ها که اين وامانده ها به دورت مي فرستند". تا که يواش يواش بزرگ شدم رسيدم به هجده سالگي و تابستان که فرا مي رسيد من ذوق مي کردم که به زودي به ايران مي روم و .... باورت مي شود هيچوقت هيچ کجا کار رسمي نداشته ام؟ نگذاشتند من و خواهرم کار کنيم. ما از درون پوسيديم.
    پاسخ

    من فقط با ذهن و خيال و رويا سر و كار دارم ...چرا از اين همه توضيح هيچ تصوير آشنايي در ذهن من حتي سايه هم ندارد؟ نميشناسمت اگر فقط ميخواهي درد دل كني ديار مهر ، گوش شنواي خوبي است ...اگر نه .....واضح تر بگو كي هستي....
    + آشنای ناآشنا 
    آرزويم هميشه رها شدن بود. نه مثل جناب "رها" که نمي شناسمش آنقدر که بگويم دوست داشته باشم او مي بودم يا که نه. رها مثل رها - آزاد - آزاد از بند درون. مي داني چه مي گويم. فهميده اي. شاعر عصر و زمان خودتي. چشمه ي ذلالي درون روانت تلاطم دارد. پس لاجرم مي داني چه مي گويم. هيچوقت رها نبودم! رها بودن در نهايت آزادي نفساني برخي جوامع پيشرفته امروزي که اندک فاصله اي هم از قطب تمدنهاي شناخته شده (لندن - پاريس - توکيو - نيويورک) داشته باشند نيست که در انظار عمومي زنان با معشوقه ي زن خويش ... نه! اينها نيست! رها بودن رهايي درون است و من از کودکي اسير نفس درون. مشکل اينجا بود که اولين پسر يک شخصيت ثروتمند، شناخته شده و داراي ارتباط مستقيم با خاندان سلطنتي يکي از کشورهاي پادشاهي امروز جهان نبايد کمي از هم عصران خود داشته باشد. خوب اين بچه را از بچگي سپردند به "کلفت و نديمه" راهي فرنگش کردند بقول خودشان تا که آنجا فهم و شعور بياموزد! عجبا! که نمي دانستند در نيشابور، ممسني، اردبيل 1360 هم مي شد با شعور آشنايي پيدا کرد نيازي به جدايي از کانون گرم خانواده نبود.
    + آشنای ناآشنای قد&#17 
    اي خانم! با همسرت که اختلاف داشتي چه مي کني؟ به دوستانت مي گويي؟ اگر دلت نخواهد بعدها همين را دو دستي بر ملاجت بکوبند آنوقت چه ميکني؟ شايد تصميم بگيري درددلت را براي کساني بگويي که مدتي دورادور اندکي شناختي که زندگيهاشان با تو خيلي تفاوت داشت اما انسان تر بودند. بگذريم! جز اينکه اين کار آخر را انجام دهم کار ديگري ندارم. ناراضي از زندگي ام ...؟ بايد احمق باشم. از خودم ...؟ آري! جوابت را که خواندم درد و همزمان لذتي شعف ناک به من دست داد. متاسفانه دردش برايم بيشتر بود. هواسم نبود مي شود در ذهن بچه اي را متولد کرد و آنگونه خوش بود. متاسفم براي خودم که حداقل (اگر هم ذهنم خلاق باشد که فکر مي کنم نيست) بي زباني را به دنيا نمي اوردم که پدري داشته باشد که نه انسانيت را از پدرش آموخت و نه شرافت را.
       1   2      >