• وبلاگ : فرهنگ و ادبيات ديارمهر
  • يادداشت : فرقي نداره!
  • نظرات : 2 خصوصي ، 18 عمومي
  • چراغ جادو

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + آشنای ناآشنا 
    تابستان که مي خواست فرا برسد، ما بجز ا.ف که چند سالي هم از من بزرگتر بود مي آمديم ايران و همان بساط را يا در شمال داشتيم يا در جنوب کشور در ... عيش و نوش ديگر تعريف و تمجيد نمي خواهد خودت مي داني، شايد. شما پاکان روزگار نه اما شايد کمتر از اين خزعبلات بدانيد. بگذريم! امپراتوري خود من در خطه مازندران کنوني شروع شد با مجموعه اي از چند ويلاي تشريفاتي تحت هدايت قدرت وقت و همه کارمان هم قانوني! همه کثافتکاريها هم فرمايشي و روتين - روزها را تا عصر مي خوابيدم با مثلاً معشوقه ها که بعضي هايشان پسرکان دختر نما بودند. چه شد؟ شاعر متهم شدم به منحرف بودن؟ خوب هستم! اگر به هم جنس خود تمايل داشته باشي تا کي مي تواني سرپوش رويش بگذاري؟ مذهبي ها مي گويند برايت دعا مي کنيم اما اين دعاها هيچ چيزي را عوض نمي کند، نه خواهرم را شفا مي دهد و نه مرا... شايد بزرگ نمايي يک حقيقت تلخ باشد که گفتم امپراتوري اما اين بخش از قدرت داخلي تيم ما همچنان باقي ماند و گرچه مجبور شديم يا امدن اين بسيجي يک دنده از ظاهر قضيه کم کنيم اما هرچه کرد جلوي فعاليتهاي آقا ... (حفظ کند خدا ايشان را براي اقتصاد ايران) سلطان ... را بگيرد نتوانست که نتوانست، سلطان هم چند فقره تو دهني به اين بسيجي پاپتي تازه رئيس فلان شده زد اين هم فهميد با آقا... در نيفتد بهتر است. ما دوباره رنگ و رويي به ظواهر داخلي امپراتوري داديم. اما داستان به همين جا ختم نمي شود.