• وبلاگ : فرهنگ و ادبيات ديارمهر
  • يادداشت : فرقي نداره!
  • نظرات : 2 خصوصي ، 18 عمومي
  • درب کنسرو بازکن برقی

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + آشنای ناآشنا 
    اما کانون گرمي هم نبود! خيالبافي کودکي ام اين بود که تابستانها به ايران که مي آيم، خانواده ايست. از دار دنيا برايم پدر و مادري بود که زندگيشان را به پاي فرزندان مي ريختند و لاجرم فرزندان لوس و ننر به بار آمدند. خواهر بزرگم بدتر از من، هيچ مردي تحملش نکرد. به واسطه ي آن ثروت شديم مرکز فاميل ايران نشين و چشمهاي جغدشان بر ثروت پدر من مدتي روي ما ممرکز ماند. پسرهايشان را مي فرستادند نزد خواهرم براي انتخاب!!! خواهرم خودش را گم مي کرد ... دخترانشان را مي فرستادند نزد من براي بالا کشيدن ثروت پدرم، من خر مي شدم... گندش بالا مي امد... پدرم جورم را مي کشيد که "اي احمق، کار را مي کني - نگذار گندش بالا بيايد با اين فاحشه ها که اين وامانده ها به دورت مي فرستند". تا که يواش يواش بزرگ شدم رسيدم به هجده سالگي و تابستان که فرا مي رسيد من ذوق مي کردم که به زودي به ايران مي روم و .... باورت مي شود هيچوقت هيچ کجا کار رسمي نداشته ام؟ نگذاشتند من و خواهرم کار کنيم. ما از درون پوسيديم.
    پاسخ

    من فقط با ذهن و خيال و رويا سر و كار دارم ...چرا از اين همه توضيح هيچ تصوير آشنايي در ذهن من حتي سايه هم ندارد؟ نميشناسمت اگر فقط ميخواهي درد دل كني ديار مهر ، گوش شنواي خوبي است ...اگر نه .....واضح تر بگو كي هستي....