دیار مهر دیاریست برای همه وبلاگ نویسان باصفای ایرانی
MELIKA - فرهنگ و ادبیات دیارمهر
 RSS 
HOME
Email
profile
managment of weblog
all visite : 127134
today visitor: 5
lastday visitor: 12
about us
MELIKA - فرهنگ و ادبیات دیارمهر
مدیر وبلاگ : اهالی دیارمهر[94]
نویسندگان وبلاگ :
MM312
MM312 (@)[0]

ANTIC
ANTIC (@)[6]

MELIKA
MELIKA (@)[65]

MARY (@)[0]

J.SHARIFIAN
J.SHARIFIAN (@)[0]

MASIH
MASIH (@)[0]

POoRyA
POoRyA (@)[0]

ARAM
ARAM (@)[6]

ASIEH (@)[2]

RAHA
RAHA (@)[4]



..................
logo
MELIKA - فرهنگ و ادبیات دیارمهر
..................
archive
پاییز 1387
تابستان 1387
بهار 1387
زمستان 1386
پاییز 1386
تابستان 1386
بهار 1386
زمستان 1385

..................
to be or not to be

ntic

rha

melik

arm

mry

mm312

msih

shrifian

poriya

iqsn

vest

anhita

kmelia

hmid


..................
search



..................
pages of diyaremehr
جلد دیار مهر
سیاست دیار مهر
تعطیلات آخر هفته دیار
تاریخ دیار مهر


..................
member
 

 
  • چه ظریف و چه زنده ...

  • Author : MELIKA:: 86/1/28:: 2:38 عصر

    دفتر خاطرات من امسال با تو تکمیل میشود زهرا

    خاطرات عجیب میمیرد به تو تبدیل میشود زهرا

    مشت میزد به آینه هر بار هق هق شمعدانی وحشی

    تکه های منی که می پاشد در تو تشکیل میشود زهرا

    تو که باشی بهار شیرین است معنی با تو بودنم این است

    تو که باشی دلم نمیگیرد غصه تعطیل میشود زهرا

    سد غم بسته میشود در من چشمهایت مرا به خود خواندند

    تلخی سرنوشت من اما به تو تحمیل میشود زهرا

     

     

     

     

     


    بذر شما

  • موعود

  • Author : MELIKA:: 86/1/20:: 11:36 صبح

     

     

    موعود وعده داده که می‌آید.
    موعود، خودش گفته.
    موعود گفته که منتظرش باشیم.
    موعود دروغ نمی‌گوید.
    موعود باعث می‌شود تا صبح
    {صندوق پست / گوشی تلفن / موبایل / پنجره }
    را بغل بگیریم و بخوابیم.

    موعود یک‌بار هم به خوابم آمد.
    گفت می‌آید.
    خوابم را بغل گرفتم.

    سال‌هاست که وسوسه می‌شوم بیدار شوم.
    بیدار شوم و بگویم دروغ گفته، داریم
    {خسته می‌شویم / گرسنه / کور / می‌میریم}!
    و نیامده‌است.
    اما می‌ترسم.
    می‌ترسم وسط خطابه‌ام سر برسد و من
    دیگر هیچ‌وقت نتوانم موقع خواب سرم را بالا بگیرم.



    تمام روز، تمام پنجره را...
    تمام پنجره را، تمام روز...
    شب است، اما، اکنون.
    درست مثل اولین بار.
    غروب را، تماماً خوابیده‌ام.

    تاریک که می‌شود، می‌نشینم پشت پیانو، پشت دود، پشت همه‌ی چیزهایی که موعود بتواند راحت بیاید و بدون این‌که بفهمم، باشد.
    یا حداقل من این‌طور فکر کنم.
    [در دلم داد می‌زنم] می‌شنوی؟!
    اگر جواب بدهد یعنی می‌شنود! اما دارم خواب می‌بینم.
    اگر جواب ندهد یعنی می‌شنود! می‌شنود چون من دارم ادامه می‌دهم. تمام که شد، آن‌وقت تصمیم می‌گیرم بخوابم یا بیدار شوم یا باور کنم.

    □ □ □

    آن‌قدر به سایه‌اش آب دادیم که پیر شدیم،
    فکر کردیم آخرین تک‌شاخ روی زمینست؛
    نمی‌دانستیم این هم سرکاری است! برای مایی که هیچ‌وقت ایمان نمی‌آوریم...



    می‌دانی، راستش انسان‌ها زیادی گوشت‌خوار شده‌اند.
    همین وقت را اگر می‌گذاشتند سیگار می‌کشیدند یا قرص اعصاب می‌خورند یا جلوی شکم‌ـشان را می‌گرفتند که زیاد نشوند، چیزی ازشان کم نمی‌شد. بقیه‌ی برّه‌ها را گرگ‌ها می‌خوردند. گرگ‌ها.
    کسی به گرگ تهمت می‌زند، مگر؟



    دنبال یک هَپی‌اِند می‌گردم. که شروع کنم و دست همه را بگیرم و با هم برویم آن‌جا. لای چمن‌ها غلت بخوریم و تا صبح بخندیم. بعد برای فرشته‌ی آبی و اسب سفیدش دست تکان بدهیم تا بروند خانه‌شان. بعد برگردیم خانه و فکر کنیم که آیا الآن آن‌قدر که مطلوب نویسنده بود خوش‌حال هستیم یا نه؟

    □ □ □

    از جلوی تمام کافه‌های شهر رد می‌شم.
    بوی همه‌ی سیگارهاشون رو حس می‌کنم.
    بوی گرم خروج از زندگی
    بوی گرم بازگشت به زندگی
    بوی گیجیِ ناخودآگاهِ خواسته‌شده.

    شب،
    زیر تمام پل‌های شهر می‌خوابم.

    □ □ □

    از بچه‌گی عادت نداشتم بشینم ستاره‌ها رو بشمارم؛
    اما می‌دونستم آدمای بی‌کاری پیدا می‌شن که ...
    شونصد و هشتاد و نه یا شیصغد و نود و پنج،
    تو که خوابیده‌ی در هر حال آخرش.

    اگه بیدارت کنم و ازم بپرسی
    شونصد و هشتاد و نه بود یا شیصغد و نود و پنج،
    بعد من هاج و واج بمونم،
    اون‌وقت فکر می‌کنی که تمام شب داشتم تو رو نگاه می‌کردم.
    اون‌وقت می‌فهمی که تمام شب داشتم تو رو نگاه می‌کردم.
    اون‌وقت دیگه نمی‌خوابی
    و شروع می‌کنی به شماردن ستاره‌ها...

    بذر شما

  • سوغاتی سفر

  • Author : MELIKA:: 86/1/15:: 3:37 عصر

     وعدهء دیدارشان

          فین ِ کاشان بود

              دستِ نیاز من و

                    تیغ ِ نگاهِ تو....


    بذر شما

  • آب ریخته

  • Author : MELIKA:: 86/1/5:: 12:41 عصر

     

    آب ریخته را نمی شود جمع کرد

    من نمی گویم ، همه می گویند

    من دریا دریا

    دل به پاهای زمینی ریختم که

    تو رویش قدم می زنی !

    بر من خرده مگیر اگر دل ندارم

     


    بذر شما

    <   <<   6   7   8   9   10