سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دیار مهر دیاریست برای همه وبلاگ نویسان باصفای ایرانی
MELIKA - فرهنگ و ادبیات دیارمهر
 RSS 
HOME
Email
profile
managment of weblog
all visite : 127132
today visitor: 3
lastday visitor: 12
about us
MELIKA - فرهنگ و ادبیات دیارمهر
مدیر وبلاگ : اهالی دیارمهر[94]
نویسندگان وبلاگ :
MM312
MM312 (@)[0]

ANTIC
ANTIC (@)[6]

MELIKA
MELIKA (@)[65]

MARY (@)[0]

J.SHARIFIAN
J.SHARIFIAN (@)[0]

MASIH
MASIH (@)[0]

POoRyA
POoRyA (@)[0]

ARAM
ARAM (@)[6]

ASIEH (@)[2]

RAHA
RAHA (@)[4]



..................
logo
MELIKA - فرهنگ و ادبیات دیارمهر
..................
archive
پاییز 1387
تابستان 1387
بهار 1387
زمستان 1386
پاییز 1386
تابستان 1386
بهار 1386
زمستان 1385

..................
to be or not to be

ntic

rha

melik

arm

mry

mm312

msih

shrifian

poriya

iqsn

vest

anhita

kmelia

hmid


..................
search



..................
pages of diyaremehr
جلد دیار مهر
سیاست دیار مهر
تعطیلات آخر هفته دیار
تاریخ دیار مهر


..................
member
 

 
  • نیستم !

  • Author : MELIKA:: 86/6/16:: 5:47 عصر

    ببخشید

    شما نمیدانید که من در کدام خاطره جا ماندم ؟

    نیستم !

    گم شدم در خاطره ها

    آنقدر کسی دنبالم نگشت

    که من هم فراموش کردم دنبال خودم بگردم .

    قبلا چقدر تو بودم

    اما حالا

    هیچ کس نیستم .....


    بذر شما

  • بی خداحافظ

  • Author : MELIKA:: 86/6/3:: 7:55 عصر

    به خدا نمی سپارمت

    راه خانه اش را خودش هم گم می کند

    از بس کوچه پس کوچه دارد


    بذر شما

  • عصر معجزه گذشته است!

  • Author : MELIKA:: 86/5/17:: 12:28 عصر

    باید بنویسم ،سریع و بدون بازگشت حتی به اندازه ی کلمه ای. باید بنویسم و تمام سطر ها را پر کنم از دلی که هیچ وقت آن را ننوشتم. باید از واژه ها طلب بخشش کنم برای به بازی گرفتنشان که  چیزی به اندازه ی دلم را پشتشان پنهان کردم.... باید بنویسم. بی درنگ وخودم را در گستره ی سفید و بی ریای کاغذ پهن کنم.

    باید بنویسم. جایی برای بازگشت نمانده است و فرصتی حتی. دیر است گالیا!

    باید بدوم. باید بدوم نه با سرعت نور ،نه مثل باد،نه..مثل خودم،دختری تنها با پاهایی خسته.دختری که پای درد دل سعدی و حافظ و نظامی و مولانا و سایه و بهمنی و که و که نشست و هم پایشان به اوج رفت و سماع کرد و گریست اما حالا خسته است. نه مثل مجنون نه مثل خسرو نه ...مثل خودش. باید بدوم تا میانه ی دشت  و بعد بایستم و بلند گریه کنم. هیچ چیز مرا به اندازه ی بلند گریستن آرام نخواهد کرد.می دانم.

    عصر معجزه گذشته است و من این را خیلی وقت است که می دانم. خیلی وقت است که می دانم و به چشم های تو سخت دل بسته ام.عصر معجزه گذشته است و از آیلار و گالیا و طوبی و یحیی و من هیچ کاری ساخته نیست وقتی که تو حتی از آزمودن شانه خالی می کنی.پس باید بدوم

    باید بدوم تا میانه ی دشت هایی که آنجا هم احتمال آمدنت به اندازه ی همین حوالی کم است. احتمال آنکه دستانت را بی بهانه به من بسپاری برای همیشه.باید بدوم سریع و بدون بازگشت. حالا که از حرفهای ساده و کودکانه ی من نمی شود عشق را فهمید پس باید بدوم. حالا که حرفهای ساده و کودکانه ی من هنوز هم مثل همان وقت ها گنگ و نامفهوم است پس باید بدوم.حالا که هیچ کس -حتی تو- چشم انتظار من نیست پس باید بدوم.

    در گلویم بغض سنگینی لانه کرده، زخمی است و بال پریدن ندارد پس باید بدوم.غم بزرگی است وقتی ساده ترین حرف دلت را نتوانی برای کسی بگویی که دوستش می داری.وقتی نمی شود که بگویی دوستت دارم پس باید بدوم.

    *پی نوشت نه بهتر اگر بگویم سرنوشت:این دوستت دارم  ِ خط قبل برای توست. همین تویی که می خوانی اش و لابد فکر می کنی که اینها را برای که نوشته است. برای تو نوشته ام تویی که بی قرار انتظارت را می کشم. تویی که در روزمرگی خودت فرو رفته ای.برای تو نوشته ام به همین روشنی اگر بپذیری....کاش می خواندی ام .


    بذر شما

  • به احترام چشمهای عاشقت سکوت!

  • Author : MELIKA:: 86/5/14:: 8:19 عصر

    مدتهاست که نیستی

    دیگر باید بگویم :

    یادم به خیر باد ......


    بذر شما

     

    شعرهایم خیال نوشته شدن ندارند

    طفلکی ها حق دارند

    از بی اعتنایی های ناگهانی تو بگویند

    یا من که گیج و منگ

    دنبال نشانه ای

    از خاطراتمان چشمانت را ورق میزنم ؟

    نه ! انگار که چشمان تو

    بی خاطره سوسو میزنند

    با خاطره هایمان چه کردی؟

    نکند همه شان را

    دم در گذاشتی؟

    گربه های شهر گرسنه اند

    حتما خاطرات شیرینمان را

    خواهند خورد

    آنوقت من چگونه به همه ثابت کنم

    که چقدر نگاهم به تو عاشقانه بود؟

     

     


    بذر شما

  • لعنت به این تنهایی

  • Author : MELIKA:: 86/4/26:: 6:50 عصر

    دلم تنگ است برایت، نه برای تویی که حالا هستی، برای تویی که بودی، برای تویی که مُردی، برای همان مرد بلند بالایی که یک روز غروب بهاری نیمه اردیبهشت رفت و با رفتنش نه در دنیای من که در دنیای خودش هم مُرد. دلتنگ مردی که با رفتنش یک چیزی، چیزی که نمی دانم چیست در دل من مُرد، چیزی که خیلی مهم بود و حالا مرده است و دیگر هیچوقت خدا هم زنده نخواهد شد، دلتنگ آن چیزی هستم که روزی در دلم می جوشید، دلتنگ آن گرما، آن شوق در نگاه، آن اشتیاق در قلب، آن دوستت دارمهایی که از انتهایی ترین دالان دل بر می آمد.
    خسته ام، خیلی خسته.
    از این آدمهای عوضی که به بهانه تنهایی آدم، در دلتنگی دل آدم را می کوبند، از این تنهایی لعنتی که مدام آدمهای عوضی را جلوی چشمت سبز می کند و از سر تنهایی مجبوری چند صباحی دروغهایشان را به دل بشنوی و به روی خودت نیاوری که هی یارو! من اگر چیزی نمی گویم از خریتم نیست که از سر تنهاییست که مجبورم ریخت نحست را تحمل کنم .
    لعنت به این تنهایی، لعنت!

     

    امروز هرچی اسم های توی موبایلم رو بالا پایین کردم هیچ اسمی پیدا نکردم که بشه به چند قطره دلتنگی دعوتش کرد .......


    بذر شما

  • من کجای کارم ؟!

  • Author : MELIKA:: 86/4/25:: 8:4 عصر

    دری کوبیده می شود

    پشت در دنیا به آخر می رسد

    رو به رو هنوز پیله ی هیچ راهی

    پروانه نشده است

    من کجای کارم ؟!


    بذر شما

    <   <<   6   7   8   9   10      >