سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دیار مهر دیاریست برای همه وبلاگ نویسان باصفای ایرانی
تابستان 1386 - فرهنگ و ادبیات دیارمهر
 RSS 
HOME
Email
profile
managment of weblog
all visite : 126946
today visitor: 1
lastday visitor: 4
about us
تابستان 1386 - فرهنگ و ادبیات دیارمهر
مدیر وبلاگ : اهالی دیارمهر[94]
نویسندگان وبلاگ :
MM312
MM312 (@)[0]

ANTIC
ANTIC (@)[6]

MELIKA
MELIKA (@)[65]

MARY (@)[0]

J.SHARIFIAN
J.SHARIFIAN (@)[0]

MASIH
MASIH (@)[0]

POoRyA
POoRyA (@)[0]

ARAM
ARAM (@)[6]

ASIEH (@)[2]

RAHA
RAHA (@)[4]



..................
logo
تابستان 1386 - فرهنگ و ادبیات دیارمهر
..................
archive
پاییز 1387
تابستان 1387
بهار 1387
زمستان 1386
پاییز 1386
تابستان 1386
بهار 1386
زمستان 1385

..................
to be or not to be

ntic

rha

melik

arm

mry

mm312

msih

shrifian

poriya

iqsn

vest

anhita

kmelia

hmid


..................
search



..................
pages of diyaremehr
جلد دیار مهر
سیاست دیار مهر
تعطیلات آخر هفته دیار
تاریخ دیار مهر


..................
member
 

 
  • فرقی نداره!

  • Author : MELIKA:: 86/6/26:: 5:45 عصر

    سیاه بپوشی یا صورتی

    توفیری به حال کسی که نصفه نیمه مرده ندارد

    خودم را مرده فرض کن

    تو را در من هنوز زنده


    بذر شما

  • نیستم !

  • Author : MELIKA:: 86/6/16:: 5:47 عصر

    ببخشید

    شما نمیدانید که من در کدام خاطره جا ماندم ؟

    نیستم !

    گم شدم در خاطره ها

    آنقدر کسی دنبالم نگشت

    که من هم فراموش کردم دنبال خودم بگردم .

    قبلا چقدر تو بودم

    اما حالا

    هیچ کس نیستم .....


    بذر شما

  • بی خداحافظ

  • Author : MELIKA:: 86/6/3:: 7:55 عصر

    به خدا نمی سپارمت

    راه خانه اش را خودش هم گم می کند

    از بس کوچه پس کوچه دارد


    بذر شما

  • او هم چون تو معجزه را بد فهمید !

  • Author : ARAM:: 86/5/23:: 2:29 صبح

     

    گفتند امیدی به بازگشتش نیست

    گفتند نمیتواند عادت کرده است به همه ی این ناتوانی ها، این عجز سالیان گذشته

    گفتند نمیتواند؛ پس بی خیال همه ی حرفهای شاعران وآدمهای احساساتی شو دوره مرام ومعرفت بازی گذشته ! ( مثل دوره معجزه شاید !!)

    گفتند وگفتند وگفتند علم وعالمان گفتند اما ...

    همیشه به اما که میرسی انگار کسی جلوی زبانت را میگیرد ونمیگذارد اما این بار به اما نرسیده بغض کرده ام مثل همه ی شب هایی که بیدار شدم ونماز خواندم ودعا کردم به امید معجزه ...

    مثل شبی که گفت میخواهد 3 روز با صاحب معجزه درد دل کند وایمان بیاورد به آغاز فصل سرد ( تو بخوان معجزه )

    مثل شبی که گفت نیت کن تا برایت نماز بخوانم و من اشک شوق ریختنم نه به این دلیل که همراه لحظه های آشتی اش بوده ام که انگار ایمان داشتم به معجزه ...

    مثل شبی که گفت بازگشته ومن میدانستم معجزه یعنی همین ... خدا خدا میکردم معنی معجزه را بفهمد به حضرت محبوبم التماس میکردم دستش را بگیرد روزی هزار بار گفتم ((واحلل عقده من لسانها ...)) مدتهاست فراموش کرده ام برای خودم دعا کنم یا مثلا برای مادرم پدرم یا ... این روزها همه ی ذکرها ودعاها با یاد او تمام می شد اویی که ندانست چه کرد با دلی که لحظه لحظه برایش نگران بود .  دل خوش کردم که چون بانوی شعرش شده ام پس حتی اگر به معجزه ایمان نداشته باشد محض خاطر این دلم که برایش نگران است عقده  ی این زبان باز خواهد شد واوحق تمام سالهای سکوتش را خواهد گرفت ... دلم خوش بود به شرف نام انسان وهمه ی چیزهایی که همیشه میگفت مال آن روزهاست عزیزکم ( میبینی او هم چون تو نه به معجزه ایمان داشت نه به کلمات قشنگی مثل شرف یا مثلا انسانیت ؛ هان ! مثل تو هم شاعر بود !)  باید یک جوری بهش میفهماندم معجزه یعنی همین آشتی واز اینجا به بعدش کار خدا نیست کار اوست اما دور بود، فرسنگها دور ... ومن نگران ازاینکه او هنوز معنی معجزه را نفهمیده باشد اگر چه دلم را خوش کرده بود که  گفته میدانم چه کنم ؛ انگار به قول خودش کودک بودم هنوز ! ساده و زود باور باور کرده بودم که میداند چه کند اما همه ی اینها دلیل نمیشد دستم از آسمان کوتاه شود

     

    اینها را گفتم تا بدانی شاید او که برایش نوشتی چون من هنوز نگران باشد اما ... کسی چون تو همه ی وجودش را در نیمه شبی به آتش کشیده باشد با جمله ای یا کلمه ای ... به او حق بده ؛ حق بده تا اشک ریزان ( مثل حالا ی من )  برایت بنویسد که نمیخواست تنهایت بگذارد اما تو بی آنکه فکر کنی دیگر متعلق به خودت نیستی  وباید به خاطر او هم که شده نمیگذاشتی بشود آنچه را که تو نامش را میگذرای سرنوشت ...؛  اما هرگز نخواسته باشد این سطور داغ و آتشین را بخوانی

    میبینی رفیق شاعرم ؟ نوشته ات مرا به یاد کسی انداخت که مثل تو حرف میزد وبه خیالم دوستم داشت ...

    نوشته ات داغ دلم را تازه کرد داغی که چند شبی است دور از چشم جنبندگان زمینی و فارغ از همه ی دوز وکلکهای رنگی دنیا  اشکم را سرازیر میکند وبه یاد انسانی می افتم که نخواست ونخواستنش را به گردن سرنوشت انداخت حاضر بودم بمیرم اما نبینم روزی را که به تاراج گذاشت روحش را ...

          او هم چون تو معجزه را بد فهمید ...........................................................................................

     

     


    بذر شما

  • عصر معجزه گذشته است!

  • Author : MELIKA:: 86/5/17:: 12:28 عصر

    باید بنویسم ،سریع و بدون بازگشت حتی به اندازه ی کلمه ای. باید بنویسم و تمام سطر ها را پر کنم از دلی که هیچ وقت آن را ننوشتم. باید از واژه ها طلب بخشش کنم برای به بازی گرفتنشان که  چیزی به اندازه ی دلم را پشتشان پنهان کردم.... باید بنویسم. بی درنگ وخودم را در گستره ی سفید و بی ریای کاغذ پهن کنم.

    باید بنویسم. جایی برای بازگشت نمانده است و فرصتی حتی. دیر است گالیا!

    باید بدوم. باید بدوم نه با سرعت نور ،نه مثل باد،نه..مثل خودم،دختری تنها با پاهایی خسته.دختری که پای درد دل سعدی و حافظ و نظامی و مولانا و سایه و بهمنی و که و که نشست و هم پایشان به اوج رفت و سماع کرد و گریست اما حالا خسته است. نه مثل مجنون نه مثل خسرو نه ...مثل خودش. باید بدوم تا میانه ی دشت  و بعد بایستم و بلند گریه کنم. هیچ چیز مرا به اندازه ی بلند گریستن آرام نخواهد کرد.می دانم.

    عصر معجزه گذشته است و من این را خیلی وقت است که می دانم. خیلی وقت است که می دانم و به چشم های تو سخت دل بسته ام.عصر معجزه گذشته است و از آیلار و گالیا و طوبی و یحیی و من هیچ کاری ساخته نیست وقتی که تو حتی از آزمودن شانه خالی می کنی.پس باید بدوم

    باید بدوم تا میانه ی دشت هایی که آنجا هم احتمال آمدنت به اندازه ی همین حوالی کم است. احتمال آنکه دستانت را بی بهانه به من بسپاری برای همیشه.باید بدوم سریع و بدون بازگشت. حالا که از حرفهای ساده و کودکانه ی من نمی شود عشق را فهمید پس باید بدوم. حالا که حرفهای ساده و کودکانه ی من هنوز هم مثل همان وقت ها گنگ و نامفهوم است پس باید بدوم.حالا که هیچ کس -حتی تو- چشم انتظار من نیست پس باید بدوم.

    در گلویم بغض سنگینی لانه کرده، زخمی است و بال پریدن ندارد پس باید بدوم.غم بزرگی است وقتی ساده ترین حرف دلت را نتوانی برای کسی بگویی که دوستش می داری.وقتی نمی شود که بگویی دوستت دارم پس باید بدوم.

    *پی نوشت نه بهتر اگر بگویم سرنوشت:این دوستت دارم  ِ خط قبل برای توست. همین تویی که می خوانی اش و لابد فکر می کنی که اینها را برای که نوشته است. برای تو نوشته ام تویی که بی قرار انتظارت را می کشم. تویی که در روزمرگی خودت فرو رفته ای.برای تو نوشته ام به همین روشنی اگر بپذیری....کاش می خواندی ام .


    بذر شما

  • به احترام چشمهای عاشقت سکوت!

  • Author : MELIKA:: 86/5/14:: 8:19 عصر

    مدتهاست که نیستی

    دیگر باید بگویم :

    یادم به خیر باد ......


    بذر شما

     

    شعرهایم خیال نوشته شدن ندارند

    طفلکی ها حق دارند

    از بی اعتنایی های ناگهانی تو بگویند

    یا من که گیج و منگ

    دنبال نشانه ای

    از خاطراتمان چشمانت را ورق میزنم ؟

    نه ! انگار که چشمان تو

    بی خاطره سوسو میزنند

    با خاطره هایمان چه کردی؟

    نکند همه شان را

    دم در گذاشتی؟

    گربه های شهر گرسنه اند

    حتما خاطرات شیرینمان را

    خواهند خورد

    آنوقت من چگونه به همه ثابت کنم

    که چقدر نگاهم به تو عاشقانه بود؟

     

     


    بذر شما

       1   2   3      >