سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دیار مهر دیاریست برای همه وبلاگ نویسان باصفای ایرانی
پاییز 1386 - فرهنگ و ادبیات دیارمهر
 RSS 
HOME
Email
profile
managment of weblog
all visite : 128284
today visitor: 76
lastday visitor: 8
about us
پاییز 1386 - فرهنگ و ادبیات دیارمهر
مدیر وبلاگ : اهالی دیارمهر[94]
نویسندگان وبلاگ :
MM312
MM312 (@)[0]

ANTIC
ANTIC (@)[6]

MELIKA
MELIKA (@)[65]

MARY (@)[0]

J.SHARIFIAN
J.SHARIFIAN (@)[0]

MASIH
MASIH (@)[0]

POoRyA
POoRyA (@)[0]

ARAM
ARAM (@)[6]

ASIEH (@)[2]

RAHA
RAHA (@)[4]



..................
logo
پاییز 1386 - فرهنگ و ادبیات دیارمهر
..................
archive
پاییز 1387
تابستان 1387
بهار 1387
زمستان 1386
پاییز 1386
تابستان 1386
بهار 1386
زمستان 1385

..................
to be or not to be

ntic

rha

melik

arm

mry

mm312

msih

shrifian

poriya

iqsn

vest

anhita

kmelia

hmid


..................
search



..................
pages of diyaremehr
جلد دیار مهر
سیاست دیار مهر
تعطیلات آخر هفته دیار
تاریخ دیار مهر


..................
member
 

 
  • شیشه و آینه

  • Author : ANTIC:: 86/7/24:: 9:42 صبح
    جوان ثروتمندی نزد یک انسانی وارسته رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست.
     مرد  او را به کنار پنجره برد و پرسید:

    - "پشت پنجره چه می بینی؟"

    - "آدمهایی که میآیند و میروند و گدای کوری که در خیابان صدقه میگیرد."

    بعد آینه ی بزرگی به او نشان داد و باز پرسید:

    - "در این آینه نگاه کن و بعد بگو چه میبینی."

    - "خودم را میبینم."
    - " دیگر دیگران را نمیبینی! آینه و پنجره هر دو از یک ماده ی اولیه ساخته شده اند، شیشه. اما در آینه لایه ی نازکی از نقره در پشت شیشه قرار گرفته و در آن چیزی جز شخص خودت را نمیبینی. این دو شیئ شیشه ای را با هم مقایسه کن. وقتی شیشه فقیر باشد، دیگران را می بیند و به آنها احساس محبت میکند. اما وقتی از نقره (یعنی ثروت) پوشیده میشود، تنها خودش را می بیند. تنها وقتی ارزش داری که شجاع باشی و آن پوشش نقرهای را از جلو چشمهایت برداری تا بار دیگر بتوانی دیگران را ببینی و دوستشان بداری."

    بذر شما

  • نگو نکردم !

  • Author : MELIKA:: 86/7/23:: 1:50 صبح
    زیر ِ این ناخن ها را نگاه کن - من این گودال را برای رسیدن به تو کنده بودَم
    من خواستَم خودم را با دست های خودَم توی ندانَم کاری هایَم چال کنم- نگو که نکردَم
    من تنها شاید در همین لحظه از زندگی اَم این قدر شجاع بوده اَم من تمام ِ بی رحمی هایی
    که در حق ِ تو کرده بودَم را با گریه هایَم با التماس ِ گاه و بی گاهَم از تو خریده بودَم
    از کجا باید می فهمیدم که تو بهایش را توی جیب های سوراخ ِ بی اعتمادی ات تلنبار می کنی و
    یکجا تمامش را بر باد می دَهی - ببین دیگر هر روز به صورتَم سیلی می زنم که صدایت را
    نشنوم - باور کن شدنی نیست این از آن سیلی هایی نیست که آدم را بی حال کند این از
    همان هاییست که وقت ِ بیهوشی توی صورت ِ آدم می کوبند
    قبول دارَم این روز ها روزهای خوبی نیستند من هم این روزها آدم ِ خوبی نیستم
    ولی دلم سخت از یک چیز گرفته است نمیگویمش تا خودَت بیایی و بخواهی که بدانی اش

    بذر شما

  • حکایت ما

  • Author : MELIKA:: 86/7/16:: 2:5 عصر

    ببخشید مرا ؛ اگر واژه هایم در سرازیری دلتان لیز نمی خورد

    این روزها حرفهایم گلوگیر شده اند

    چه برسد به نوشته هایم که دلگیر...


    بذر شما

  • من و تو و او

  • Author : MELIKA:: 86/7/12:: 10:42 عصر

    دیگر در شعر هایم «تو» ، «او» میشوی

    غریبه ای که  رفت و دیگر

    چشمانم منتظرش نیست

    و شاید «او» جای تو را بگیرد

    و «تو» بشود

    هی غریبه

    چهار سال در شعرهایم نفس گرفتی

    و چهار سال نفس مرا گرفتی

    فاسد شده ای دیگر

    نفس هایت بوی تند شهوت میدهد

    نمیخواهم شعر هایم فاحشه شوند

    ب

    ر

    و

    خداحافظ!

     

     


    بذر شما

  • آخرش..

  • Author : MELIKA:: 86/7/5:: 10:2 عصر

    آخرش

    کودکی ام را می فروشم ، هلهله می خرم

    برای مردی که

    رویاهای مرا می دهد ، زندگی می خرد


    بذر شما

    <      1   2