می گویند ابراهیم خلیل را که به آتش انداختند یاری ملائک را نپذیرفت که « حَسبی الله ُ و نِعمَ الوکیل» من بانویی را میشناسم که ابراهیم علیه السلام به او اقتدا کرد . تقدیم به چادر خاکی اش و خاک چادرش:
ماه بانوی خانه علی ، چه بگویم حالا که آن سوی خانه خودت را به خواب زدی؟ هیچ حواست هست هی از سر شب نفس هایت را مشمارم و نفسم به شماره می افتد به هر مکثی ؟ دلم میخواهد بیایم ، کنار بسترت دو زانو بنشینم و تماشایت کنم بانو ، اما روی شقایق تو تاب از من می رباید و چشم خون فشان من تاب از تو !
بانوی من ، مگر با خودت عهد نکردی چیزی از علی نخواهی که شرمنده ات شود ؟ پس چرا مدام زمزمه میکنی علی جان آرام باش ... من صبر از تو نتوانم فاطمه ، من صبر از تو نتوانم ... چه طور آرام باشم وقتی آرامشم می رود ؟ این چه آزمون سختی است برای علی ؟ تو که نباشی در این خانه زندگی نمیماند . با ید از اینجا بی تو رفت . میدانم ! تو که نباشی کوثرم ، فرقی نمیکند مدینه و کوفه ...تشنه ام ،تمام چاه های آنجا را از اشک غریبی و بی کسی سیراب می کنم . هم سخنم ، حرفی بزن ...فاطمه ...بخش ، بخش دارم بی تابی میکنم بانو . آری این قرارمان نبود ، اخم نکن ، بچه ها می بینند . یک چشمشان به توست که آرام در بسترت « اَمَن یُجیب » میخوانی و یک چشمشان به من که زیر لب « اَلا به ذِکرِ الله تَطمَئِن القلوب » زمزمه میکنم ... مثل همیشه بار از دوش من میگیری . بچه ها را کنار بسترت جمع کردی تا دمی ، ساعتی به این بغض مجال فرو رفتن دهم ! حالا وقت گریه نیست ... هنوز تا شب ، تا پهلوی تو و دل شکسته من ، مانده است . هنوز تو هستی و شانه های تو ، بین من و دیوار غریبی حائل است . این در نیم سوخته ، آن دیوار ، روی قلبم سنگینی میکند . فاطمه ، فاطمه جان ، من ، حیدر تو ، که با یک دست در خیبر از جا کندم دستم بسته بود و تو ...
باید به نماز بایستم فاطمه ، پیش از آن که در اشک غرقه شوم باید به نماز بایستم و قبله ام هی به سوی تو کج میشود که موهای زینبت را شانه می کشی و والعصر میخوانی ... مهربانوی خانه ام ، چیزی هم نذر تسکین قلب علی کن ! من اگر این لحظات به حال خود باشم ، میمیرم بانو ... اصلا بیا با هم مرور کنیم . من به مسجد میروم ، خبر که میرسد ، روز سنگین میشود ، آفتاب از شرم بالا نمی آید ، من ! من چه کنم فاطمه ؟ چه طور بازگردم و تو را نبینم ؟ خدا خیر بدهد دست و دستار را که مدام به پایم می پیچند .شب میشود . غسل...دست و بازو ... دیوار غریبی سرم را به دامن میگیرد ... بچه ها ، بی تاب میشوی ، بند کفن باز میشود ، کوچه های خاکی ، حسین گم نشود زینب ؟ پیامبر و تو ... می روی و مرا ... فاطمه ! هستی ؟ آرام نفس میکشی ... هستی بانوی من ، همیشه هستی ....
|