سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دیار مهر دیاریست برای همه وبلاگ نویسان باصفای ایرانی
چون میروی بی من نرو ...ای جانِ جان بی تن مرو - فرهنگ و ادبیات دیارمهر
 RSS 
HOME
Email
profile
managment of weblog
all visite : 126945
today visitor: 0
lastday visitor: 4
about us
چون میروی بی من نرو ...ای جانِ جان بی تن مرو - فرهنگ و ادبیات دیارمهر
مدیر وبلاگ : اهالی دیارمهر[94]
نویسندگان وبلاگ :
MM312
MM312 (@)[0]

ANTIC
ANTIC (@)[6]

MELIKA
MELIKA (@)[65]

MARY (@)[0]

J.SHARIFIAN
J.SHARIFIAN (@)[0]

MASIH
MASIH (@)[0]

POoRyA
POoRyA (@)[0]

ARAM
ARAM (@)[6]

ASIEH (@)[2]

RAHA
RAHA (@)[4]



..................
logo
چون میروی بی من نرو ...ای جانِ جان بی تن مرو - فرهنگ و ادبیات دیارمهر
..................
archive
پاییز 1387
تابستان 1387
بهار 1387
زمستان 1386
پاییز 1386
تابستان 1386
بهار 1386
زمستان 1385

..................
to be or not to be

ntic

rha

melik

arm

mry

mm312

msih

shrifian

poriya

iqsn

vest

anhita

kmelia

hmid


..................
search



..................
pages of diyaremehr
جلد دیار مهر
سیاست دیار مهر
تعطیلات آخر هفته دیار
تاریخ دیار مهر


..................
member
 

 

می گویند ابراهیم خلیل را که به آتش انداختند یاری ملائک را نپذیرفت که  « حَسبی الله ُ و نِعمَ الوکیل» من بانویی را میشناسم که ابراهیم علیه السلام به او اقتدا کرد . تقدیم به چادر خاکی اش و خاک چادرش:

ماه بانوی خانه علی ، چه بگویم حالا که آن سوی خانه خودت را به خواب زدی؟ هیچ حواست هست هی از سر شب نفس هایت را مشمارم و نفسم به شماره می افتد به هر مکثی ؟ دلم میخواهد بیایم ، کنار بسترت دو زانو بنشینم و تماشایت کنم بانو ، اما روی شقایق تو تاب از من می رباید و چشم خون فشان من تاب از تو !

بانوی من ، مگر با خودت عهد نکردی چیزی از علی نخواهی که شرمنده ات شود ؟ پس چرا مدام زمزمه میکنی علی جان آرام باش ... من صبر از تو نتوانم فاطمه ، من صبر از تو نتوانم ... چه طور آرام باشم وقتی آرامشم می رود ؟ این چه آزمون سختی است برای علی ؟ تو که نباشی در این خانه زندگی نمیماند . با ید از اینجا بی تو رفت . میدانم ! تو که نباشی کوثرم ، فرقی نمیکند مدینه و کوفه ...تشنه ام ،تمام چاه های آنجا را از اشک غریبی و بی کسی سیراب می کنم . هم سخنم ، حرفی بزن ...فاطمه ...بخش ، بخش دارم بی تابی میکنم بانو . آری این قرارمان نبود ، اخم نکن ، بچه ها می بینند . یک چشمشان به توست که آرام در بسترت « اَمَن یُجیب » میخوانی و یک چشمشان به من که زیر لب  « اَلا به ذِکرِ الله تَطمَئِن القلوب » زمزمه میکنم ... مثل همیشه بار از دوش من میگیری . بچه ها را کنار بسترت جمع کردی تا دمی ، ساعتی به این بغض مجال فرو رفتن دهم ! حالا وقت گریه نیست ... هنوز تا شب ، تا پهلوی تو و دل شکسته من ، مانده است . هنوز تو هستی و شانه های تو ، بین من و دیوار غریبی حائل است . این در نیم سوخته ، آن دیوار ، روی قلبم سنگینی میکند . فاطمه ، فاطمه جان ، من ، حیدر تو ، که با یک دست در خیبر از جا کندم دستم بسته بود و تو ...

باید به نماز بایستم فاطمه ، پیش از آن که در اشک غرقه شوم باید به نماز بایستم و قبله ام هی به سوی تو کج میشود که موهای زینبت را شانه می کشی و والعصر میخوانی ... مهربانوی خانه ام ، چیزی هم نذر تسکین قلب علی کن ! من اگر این لحظات به حال خود باشم ، میمیرم بانو ... اصلا بیا با هم مرور کنیم . من به مسجد میروم ، خبر که میرسد ، روز سنگین میشود ، آفتاب از شرم بالا نمی آید ، من ! من چه کنم فاطمه ؟ چه طور بازگردم و تو را نبینم ؟ خدا خیر بدهد دست و دستار را که مدام به پایم می پیچند .شب میشود . غسل...دست و بازو ... دیوار غریبی سرم را به دامن میگیرد ... بچه ها ، بی تاب میشوی ، بند کفن باز میشود ، کوچه های خاکی ، حسین گم نشود زینب ؟ پیامبر و تو ... می روی و مرا ... فاطمه ! هستی ؟ آرام نفس میکشی ... هستی بانوی من ، همیشه هستی ....

 


بذر شما