نه؛ خواب نمی دیدم خانم جان !
خواب نمی دیدم...
درست پشت همان پنجره کنار تختت نشسته بودم..سرم روی دستهایم...
انگاری که خواب بودم...خوابیده بودم که با صدای دویدن چند نفر بیدار شدم....
دور و برت شلوغ بود!.....غلغله شده بود..یک نفر داد می زد: معجزه! معجزه...
بلند شده بودی......نشسته بودی..تمام آن سیمها را برداشته بودند..همه را.....
...............
شنیدم کسی صدایم می کرد.نمی خواستم جواب بدهم..می خواستم فقط نگاه
کنم و باور کنم....بلندتر صدایم کرد.......
که........
که بیدار شدم!......
دوباره صبح شده بود....
یک صبح دوباره....یک صبح بدون تو ....
کاش هنوز خواب بودم!
امروز ... اینجا ... لبریز از حس دلتنگی برایت سالمان تحویل میشود!
نشسته ام و زل زده ام توی صفحه این مانیتور که عکست را به رخ می کشد عجیب ... عجیب دلم تنگ شده برایت خانم جان ... دلم تنگ شده ...
اشک هم که امان نمی دهد ... امان نمی دهد ...
هوایی شده ام ... هوایی چشمهایتان شده ام و نمی دانید ... نمی دانید که چطور دارم دِل دِل می کنم تویِ تمام این لحظه های نبودنتان ...
می خواهم بنویسمتان، نمی شود!! ... نمی شود ... وقتی نیستید ... وقتی در تمام ثانیه هایی که نیستید و نبودید، دلتنگیتان حضور دائمی است ... وقتی ... وقتی ...
اصلاً خانم جان... شما که اهل این حرفها نبودید ... اهل انتظارهای طولانیِ بی بازگشت ... اهل ِ تنها گذاشتن دخترکان خسته لبریز از حس تنهایی ... لبریز از حس تنهایی که با شما پُر می شد ... سرشار می شد ...
هی زیر لب زمزمه میکنم که: « و هو معکم این ما کنتم ... » و فکر میکنم که لابد تویِ این لحظه ها هم به قول خودتان روحتان همین جاست ... توی فضای این اتاق که حالا بیشتر از هر وقت دارد غریبی می کند با این ساکن آرامِ در خود پیچیده اش ... همین جاست ... کنار من ... تویِ آغوش امن دستهام که ...
دارم از شدت تخیل دیوانه می شوم ... سرم را می گذارم روی میز ... و راه می دهم به حرفهایی که از گوشه چشمهام جاری می شوند ...
:
امسال اولین سالی است که بدون اسکناس های لای قرآنتان تحویل میشود!
امسال به جای آن شیرینی های یک دست و یک اندازه خانگی ، حلوا پختیم خانم جان !
من از این عید ، از این سال نو ، هیچ نمیخواهم فقط بگو تو را پس بیاورد!
|