باید بنویسم ،سریع و بدون بازگشت حتی به اندازه ی کلمه ای. باید بنویسم و تمام سطر ها را پر کنم از دلی که هیچ وقت آن را ننوشتم. باید از واژه ها طلب بخشش کنم برای به بازی گرفتنشان که چیزی به اندازه ی دلم را پشتشان پنهان کردم.... باید بنویسم. بی درنگ وخودم را در گستره ی سفید و بی ریای کاغذ پهن کنم.
باید بنویسم. جایی برای بازگشت نمانده است و فرصتی حتی. دیر است گالیا!
باید بدوم. باید بدوم نه با سرعت نور ،نه مثل باد،نه..مثل خودم،دختری تنها با پاهایی خسته.دختری که پای درد دل سعدی و حافظ و نظامی و مولانا و سایه و بهمنی و که و که نشست و هم پایشان به اوج رفت و سماع کرد و گریست اما حالا خسته است. نه مثل مجنون نه مثل خسرو نه ...مثل خودش. باید بدوم تا میانه ی دشت و بعد بایستم و بلند گریه کنم. هیچ چیز مرا به اندازه ی بلند گریستن آرام نخواهد کرد.می دانم.
عصر معجزه گذشته است و من این را خیلی وقت است که می دانم. خیلی وقت است که می دانم و به چشم های تو سخت دل بسته ام.عصر معجزه گذشته است و از آیلار و گالیا و طوبی و یحیی و من هیچ کاری ساخته نیست وقتی که تو حتی از آزمودن شانه خالی می کنی.پس باید بدوم
باید بدوم تا میانه ی دشت هایی که آنجا هم احتمال آمدنت به اندازه ی همین حوالی کم است. احتمال آنکه دستانت را بی بهانه به من بسپاری برای همیشه.باید بدوم سریع و بدون بازگشت. حالا که از حرفهای ساده و کودکانه ی من نمی شود عشق را فهمید پس باید بدوم. حالا که حرفهای ساده و کودکانه ی من هنوز هم مثل همان وقت ها گنگ و نامفهوم است پس باید بدوم.حالا که هیچ کس -حتی تو- چشم انتظار من نیست پس باید بدوم.
در گلویم بغض سنگینی لانه کرده، زخمی است و بال پریدن ندارد پس باید بدوم.غم بزرگی است وقتی ساده ترین حرف دلت را نتوانی برای کسی بگویی که دوستش می داری.وقتی نمی شود که بگویی دوستت دارم پس باید بدوم.
*پی نوشت نه بهتر اگر بگویم سرنوشت:این دوستت دارم ِ خط قبل برای توست. همین تویی که می خوانی اش و لابد فکر می کنی که اینها را برای که نوشته است. برای تو نوشته ام تویی که بی قرار انتظارت را می کشم. تویی که در روزمرگی خودت فرو رفته ای.برای تو نوشته ام به همین روشنی اگر بپذیری....کاش می خواندی ام .
|