گفتند امیدی به بازگشتش نیست
گفتند نمیتواند عادت کرده است به همه ی این ناتوانی ها، این عجز سالیان گذشته
گفتند نمیتواند؛ پس بی خیال همه ی حرفهای شاعران وآدمهای احساساتی شو دوره مرام ومعرفت بازی گذشته ! ( مثل دوره معجزه شاید !!)
گفتند وگفتند وگفتند علم وعالمان گفتند اما ...
همیشه به اما که میرسی انگار کسی جلوی زبانت را میگیرد ونمیگذارد اما این بار به اما نرسیده بغض کرده ام مثل همه ی شب هایی که بیدار شدم ونماز خواندم ودعا کردم به امید معجزه ...
مثل شبی که گفت میخواهد 3 روز با صاحب معجزه درد دل کند وایمان بیاورد به آغاز فصل سرد ( تو بخوان معجزه )
مثل شبی که گفت نیت کن تا برایت نماز بخوانم و من اشک شوق ریختنم نه به این دلیل که همراه لحظه های آشتی اش بوده ام که انگار ایمان داشتم به معجزه ...
مثل شبی که گفت بازگشته ومن میدانستم معجزه یعنی همین ... خدا خدا میکردم معنی معجزه را بفهمد به حضرت محبوبم التماس میکردم دستش را بگیرد روزی هزار بار گفتم ((واحلل عقده من لسانها ...)) مدتهاست فراموش کرده ام برای خودم دعا کنم یا مثلا برای مادرم پدرم یا ... این روزها همه ی ذکرها ودعاها با یاد او تمام می شد اویی که ندانست چه کرد با دلی که لحظه لحظه برایش نگران بود . دل خوش کردم که چون بانوی شعرش شده ام پس حتی اگر به معجزه ایمان نداشته باشد محض خاطر این دلم که برایش نگران است عقده ی این زبان باز خواهد شد واوحق تمام سالهای سکوتش را خواهد گرفت ... دلم خوش بود به شرف نام انسان وهمه ی چیزهایی که همیشه میگفت مال آن روزهاست عزیزکم ( میبینی او هم چون تو نه به معجزه ایمان داشت نه به کلمات قشنگی مثل شرف یا مثلا انسانیت ؛ هان ! مثل تو هم شاعر بود !) باید یک جوری بهش میفهماندم معجزه یعنی همین آشتی واز اینجا به بعدش کار خدا نیست کار اوست اما دور بود، فرسنگها دور ... ومن نگران ازاینکه او هنوز معنی معجزه را نفهمیده باشد اگر چه دلم را خوش کرده بود که گفته میدانم چه کنم ؛ انگار به قول خودش کودک بودم هنوز ! ساده و زود باور باور کرده بودم که میداند چه کند اما همه ی اینها دلیل نمیشد دستم از آسمان کوتاه شود
اینها را گفتم تا بدانی شاید او که برایش نوشتی چون من هنوز نگران باشد اما ... کسی چون تو همه ی وجودش را در نیمه شبی به آتش کشیده باشد با جمله ای یا کلمه ای ... به او حق بده ؛ حق بده تا اشک ریزان ( مثل حالا ی من ) برایت بنویسد که نمیخواست تنهایت بگذارد اما تو بی آنکه فکر کنی دیگر متعلق به خودت نیستی وباید به خاطر او هم که شده نمیگذاشتی بشود آنچه را که تو نامش را میگذرای سرنوشت ...؛ اما هرگز نخواسته باشد این سطور داغ و آتشین را بخوانی
میبینی رفیق شاعرم ؟ نوشته ات مرا به یاد کسی انداخت که مثل تو حرف میزد وبه خیالم دوستم داشت ...
نوشته ات داغ دلم را تازه کرد داغی که چند شبی است دور از چشم جنبندگان زمینی و فارغ از همه ی دوز وکلکهای رنگی دنیا اشکم را سرازیر میکند وبه یاد انسانی می افتم که نخواست ونخواستنش را به گردن سرنوشت انداخت حاضر بودم بمیرم اما نبینم روزی را که به تاراج گذاشت روحش را ...
او هم چون تو معجزه را بد فهمید ...........................................................................................
|