• وبلاگ : فرهنگ و ادبيات ديارمهر
  • يادداشت : سلام!
  • نظرات : 0 خصوصي ، 14 عمومي
  • چراغ جادو

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    سلام مليكا، خوفي؟ من خوفم الان اما خوب نبودم يك ماه پيش. تازه اون موقع بهتر از يك ماه قبلش بودم و يك ماه قبلش بدتر از اون موقع بودم و ... چي شد! خلاصه اينكه بابت اينكه مي رفتم سركار پاره وقت آشپزي تو يك رستوران زنجيره اي برگر فروشي. جد و آباد و پدرجدم اومد جلو چشمام. ولش كردم. خوب خسته ميشدم. اما صاحب كارم خيلي وضع اش خراب بود خوش ميگذشت. براي اولين بار وقتي شوهرشو ديدم خيلي ناراحت شدم براي مرد بيچاره. حيوني تابلو ميدونست زنش چكاره س و قشنگ تابلو بود سعي مي كرد به رو خودش نياره. اين خانم محترم! پورش سوار خيلي خيلي پولدار شنبه شبها پيداش مي شد بعد از ساعت نه. ساعت دوازده كه كركره رو پائين ميداديم و ميومد وقت تميزكاري نفري يك گيلاس شامپاين يا آبجو ميداد. دفعه اول از من پرسيد تو عربي؟ من ديدم تا بخوام توضيح بدم لغمه از دهن افتاده سرد شده گفتم آره/گفت پس مسلموني؟ گفتم نه ديگه... اينو نيستم. براي منم مشروب اورد. كارش اين بود كه سركارگرا رو به حد جنون مست ميكرد و ساعت سه ي نصفه شب كه كارگرا رفته بودن... بابامونو مياورد جلو چشمامون. يك شب حساب كردم پنجتا بطري شامپاين به پنج نفر داد. من همون شي ساعت پنج بمارستان بودم. يكراست رفتم بيمارستان. فقط يادمه كنار ديوار ... بعد همونجا نشستم. ديدم يك پرستار دويد طرفم ديگه چشم باز كرديم روز بود و رو تخت خوايده بودم. زنيكه نياز نداشت جنون داشت... بعضي ها بايد برن پنجتا شوهر كنن، يكي كفاف نمي ده...

    حالم بد بود از همين چيزا. از شوهرش خجالت ميكشيدم.

    ديگه نمي رم سر اين كار. حال و روز روحيم رو به هم ريخت... واقعا نمي دونم چرا. خيلي دلم ميخواد تو چيزي ميدوني بگي. چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ من تا حالا اصلا هيچي برام مهم نبود. چم شده؟