اين روزهااينگونهام، ببين؛دستم، چه کند پيش ميرود، انگارهر شعر باکرهاي را سرودهامپايم چه خسته ميکشدم، گوييکتبسته از خم هر راه رفتهامتا زير هر کجاحتي شنودهامهر بار شيون تير خلاص رااي دوست
انبوه غم حريم و حرمت خود رااز دست داده استديريست هيچ کار ندارممانند يک وزيروقتي که هيچ کار نداريتو هيچکارهايمن هيچکارهام يعني که شاعرمگيرم از اين کنايه هيچ نفهمياين روزهااينگونهامفرهادوارهاي که تيشهي خود راگم کرده است
آغاز انهدام چنين استاينگونه بود آغاز انقراض سلسله مردانيارانوقتي صداي حادثه خوابيدبر سنگ گور من بنويسيديک جنگجو که نجنگيداما... شکست خورد
(نصرت رحماني)