وبلاگ :
فرهنگ و ادبيات ديارمهر
يادداشت :
آخرش..
نظرات :
3
خصوصي ،
10
عمومي
نام:
ايميل:
سايت:
مشخصات شما ذخيره شود.
متن پيام :
حداکثر 2000 حرف
كد امنيتي:
اين پيام به صورت
خصوصي
ارسال شود.
+
آشنای عوضی
مليکا نمي دونم چرا خوابم نبرد امشب. عوضش نشستم با وبلاگم ور رفتم کلي حال کردم. خيلي حال ميده آدم وبلاگ داشته باشه ها... جدي ميگم. فردا جمعس و کافه از عصر شلوغ ميشه. من تا صبح که بيدارم. الان پيغام ميذارم براي بر و بچ که روز برن کافه رو جمع و جور کنن تا شب که من برم کمکشون. بايد بگم رفقاشون رو هم بگن عصر بيان چون احتمالا از خستگي مي برن ديگه، نمي تونن خوب کار کنن. منم تا بعد از ظهر شايد بتونم بخوابم. فعلاً که بيدارم. خواب هم به چشمام نمي آد... اثر رفتار همون دختره (م.) با منه که خودت ميدوني، من يه بار تو زندگي واموندم عاشق شدم. همون يه دختر داره تقاص هر چي زنه تو دنيا از من ميگيره. تازه بعد از هر کاري که ميکنه وانمود ميکنه چقدر منو دوست داره و چقدر به فکرمه! يکذره هم بفکرم نيست. فکر خوشي خودشه! جلوي اين يکي بريدم، حريفش که نمي شم هيچ! سرم که سواره بازم هيچ! التماسش مي کنم بعضي وقتا تو همون عالم بيست سالگي خودش که انقدر من عاشق و اذيت نکنه. به گوشش نمي ره که نمي ره! ... اونم تازگي ها شروع کرده به خط خطي کردن بيشتر اين روان کلي خط خطيم!