خدايش بيامرزد!
حكايتي را به ياد آوردم. گفته اند پدري دو فرزند داشت. يكي خوش و خرم و آن ديگري بسيار غضب آلود و نگران!
راستي آيا پدر مقصر اين اتفاق بود!؟ شايد فكر كنيم پدر به آن ديگري توجه بيشتري داشت. اما نه اين بود و نه آن!
كه پدر در طفوليت كودكان مرگ را تجربه كرده بود.
كه اندكي پس از او مادر هم چنين وداعي را با فرزندان داشت.
چه خدايي كه يكي را اينچنين آفريد و ديگري را آنچنان!
چه خدايي كه در مسير زندگي هر دو اينها راهي قرار داد كه يكي به راه ديگري رفت و آن ديگري به راه برادرش برگشت!؟
كاش لحظه اي درنگ كنيم. و بپرسيم پس نقش من انسان كه فكر ميكنم همه چيز را به اختيار خود در آورده ام در روز را به شب رساندنم چيست!
انصاف نيست آنچه را كه مسبب پيشامدش هستيم به گردن ديگري بياندازيم.